فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆¹¹
با روشنایی که چشمش رو اذیت میکرد از خواب بیدار شد و موهاش رو از روی صورتش کنار کشید.
به ساعت نگاهی انداخت. زود بلند شده بود.
لباس دامنی شکل سادهش رو پوشید و موهاش رو جمع کرد.
به سمت اتاق رز رفت و آروم در زد. صدایی نیومد. پس آروم در رو باز کرد که با چشمای بسته رز روی تخت مواجه شد.
به سمت آشپزخونه رفت. چندتا دختر دیگه مثل اون اونجا بودن.
دوتا از اونا رو توی مهمونی دیده بود.
به سمت خانم میان سالی که خیلی حساس به نظر میومد رفت.
صبح به خیری گفت و تعظیم کرد.
زن با دیدن دخترک لبخند محوی زد و در مقابلش سلام کرد.
آجوما: پس تو باید ندیمه خانم رز باشی، خوبه که زود بلند شدی. کنار بقیه دخترا صبحانه بخور و نیم ساعت دیگه برو و خود خانم رو بیدار کن که وقتی میز صبحانه رو چیدیم کنار بقیه باشن.
+: چشم آجوما.
رفت و کناز بقیه دخترا چیز کوچیکی خورد و به سمت اتاق رز رفت. در زد و وارد شد.
براش عجیب بود ولی متعجب جلوه نمیکرد.....
رز روی تخت با خجالت نشسته بود و جیمین به سمت پنجره ی اتاق ایستاده بود و دستاشو از پشت قلاب کرده بود.
تعظیم کرد و عذر خواست.
+: متاسفم که مزاحمتون شدم آقا.....گ....گفتن که صصداتون بزنم که برین پایین.(لکنت)
÷: خیلی حالا برو بیرون با خودم میریم پایین.
+: چشم آقا.
از اتاق خارج شد.
گذشت و شب شد.
سرش رو روی بالشش گذاشت و چشمش به اون دوتا جعبه بزرگ افتاد....
ولی اون جعبه ها خیلی سنگین بودن، اصلا بهشون نمیخورد که توشون پارچه باشه.
روی تختش دراز کشید. ولی هر لحظه ای که چشماش به جعبه میخورد محکم چشماشو میبست.
تا اینکه فضولیش نزاشت که اون بتونه بخوابه و بلند شد و آروم آروم رفت سراغ جعبه ها. آروم روی زانوهاش نشست.
در یکیشونو تا نیمه باز کرد.
ولی با چیزی که دید متعجب سرجاش خشک شد. داخل اون جعبه دو تا شئ فلزی مانند مشکی دید.
خبری از پارچه نبود. سریع بازشون کرد و با دو تا اسلحه که بین محافظ هایی به شکل یونولیت قرار گرفته بودن کنار هم، مواجه شد.
جیغ خفهای کشید و دستشو روی دهانش گذاشت. بعد از یک مین نگاه خیره به اونا سریع در جعبه ها رو کیپ کیپ بست. همون طور که نفس نفس میزد و دستاش میلرزیدن اونیکی جعبه رو باز کرد.
توی اون با شیشه های کوچیکی که توشون یک ماده سبز تیرهرنگ بود، مواجه شد.
رنگ اونا به قدری براش ترسناک شده بود که بی هوا دستاشو گذاشت پشتش روی زمین تا از اونا دور بشه که در همین هین پاش با جعبه برخورد کرد که اونا تکونی کردن و یکیشون بیرون افتاد و خورد شد و شکست و روی زمین ریخت. و اون ماده روی زمین ریخت و رنگ پسداد.
سردرگم بدون تماس مستقیم شیشه ها با دستش اونا رو جمع کرد و بعد هم با پارچه خیسی که دستش بود زمین رو پاک کرد.....
با روشنایی که چشمش رو اذیت میکرد از خواب بیدار شد و موهاش رو از روی صورتش کنار کشید.
به ساعت نگاهی انداخت. زود بلند شده بود.
لباس دامنی شکل سادهش رو پوشید و موهاش رو جمع کرد.
به سمت اتاق رز رفت و آروم در زد. صدایی نیومد. پس آروم در رو باز کرد که با چشمای بسته رز روی تخت مواجه شد.
به سمت آشپزخونه رفت. چندتا دختر دیگه مثل اون اونجا بودن.
دوتا از اونا رو توی مهمونی دیده بود.
به سمت خانم میان سالی که خیلی حساس به نظر میومد رفت.
صبح به خیری گفت و تعظیم کرد.
زن با دیدن دخترک لبخند محوی زد و در مقابلش سلام کرد.
آجوما: پس تو باید ندیمه خانم رز باشی، خوبه که زود بلند شدی. کنار بقیه دخترا صبحانه بخور و نیم ساعت دیگه برو و خود خانم رو بیدار کن که وقتی میز صبحانه رو چیدیم کنار بقیه باشن.
+: چشم آجوما.
رفت و کناز بقیه دخترا چیز کوچیکی خورد و به سمت اتاق رز رفت. در زد و وارد شد.
براش عجیب بود ولی متعجب جلوه نمیکرد.....
رز روی تخت با خجالت نشسته بود و جیمین به سمت پنجره ی اتاق ایستاده بود و دستاشو از پشت قلاب کرده بود.
تعظیم کرد و عذر خواست.
+: متاسفم که مزاحمتون شدم آقا.....گ....گفتن که صصداتون بزنم که برین پایین.(لکنت)
÷: خیلی حالا برو بیرون با خودم میریم پایین.
+: چشم آقا.
از اتاق خارج شد.
گذشت و شب شد.
سرش رو روی بالشش گذاشت و چشمش به اون دوتا جعبه بزرگ افتاد....
ولی اون جعبه ها خیلی سنگین بودن، اصلا بهشون نمیخورد که توشون پارچه باشه.
روی تختش دراز کشید. ولی هر لحظه ای که چشماش به جعبه میخورد محکم چشماشو میبست.
تا اینکه فضولیش نزاشت که اون بتونه بخوابه و بلند شد و آروم آروم رفت سراغ جعبه ها. آروم روی زانوهاش نشست.
در یکیشونو تا نیمه باز کرد.
ولی با چیزی که دید متعجب سرجاش خشک شد. داخل اون جعبه دو تا شئ فلزی مانند مشکی دید.
خبری از پارچه نبود. سریع بازشون کرد و با دو تا اسلحه که بین محافظ هایی به شکل یونولیت قرار گرفته بودن کنار هم، مواجه شد.
جیغ خفهای کشید و دستشو روی دهانش گذاشت. بعد از یک مین نگاه خیره به اونا سریع در جعبه ها رو کیپ کیپ بست. همون طور که نفس نفس میزد و دستاش میلرزیدن اونیکی جعبه رو باز کرد.
توی اون با شیشه های کوچیکی که توشون یک ماده سبز تیرهرنگ بود، مواجه شد.
رنگ اونا به قدری براش ترسناک شده بود که بی هوا دستاشو گذاشت پشتش روی زمین تا از اونا دور بشه که در همین هین پاش با جعبه برخورد کرد که اونا تکونی کردن و یکیشون بیرون افتاد و خورد شد و شکست و روی زمین ریخت. و اون ماده روی زمین ریخت و رنگ پسداد.
سردرگم بدون تماس مستقیم شیشه ها با دستش اونا رو جمع کرد و بعد هم با پارچه خیسی که دستش بود زمین رو پاک کرد.....
۹.۷k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.