زندان عشق...p23
زندان عشق...p23
پرش زمانی به نه ماه بعد
ویو ا.ت:
امروز قراره به ملاقاتیه کوک برم...ته و جیا هم یک دختر کوچولوی خوشگل دارن...الان من هم عمه شدم هم خاله(خنده)در ضمن ما هنوز هم باهم زندگی میکنیم چون من از تنهایی بدم میاد!!دختر کوچولوی جیا هم ۲ ماه دیگه به دنیا میاد!!خب...اونا تا اون موقع پیش من هستن و بعد میرن(ناراحت)
ا.ت: صبح بخیرررر
ته و جیا: صبح بخیر خوابالو
ا.ت: یاااا
ته: خبببب بیا صبحونه
جیا: امروز صبحونه رو داداش جونت درست کرد
ا.ت: وای...یعنی امروز آخرین روز زندگیمه؟(خنده)
ته: یااااا دست پخت من خیلی هم خوبه
ا.ت و جیا: بخوریم و تعریف کنیم
(چند مین بعد)
ته: نگاه مظلوم به ا.ت و جیا*
ا.ت و جیا: هومممم خیلی خوشمزه شد
ته: یسسس...آقای کیم کارش درسته(چشمک)
ا.ت: خبببب من برم پیش آقای جئون
ته و جیا: اوهههه مبارکههه
(دوستان ا.ت ماجرا رو گفته بود)
ا.ت: خب خدافظظظ
ته و جیا: بای بای
ا.ت: مواظب اون خانم کوچولو باش جیا
جیا: چشممم
ته: آبجی جونم امشب قراره دوقلو شن(چشمک)
جیا: ......چشم غره به ته)
ته: باشه میزارم به دنیا بیاد بعد...
جیا: خب ا.ت نمیخوای بری؟من با داداشت کار دارم
ا.ت: عاااا مثل اینکه اینجا جای من نی بای
(بعد چند مین راه رسید*)
ا.ت: اوه...سلام آقای پارک
سرباز: اووو سلام خانم کیم...بفرمایید
ا.ت: لطفا به آقای جئون بگید بیاد
سرباز: چشم خانم کیم
ویو کوک:
امروز هم مثل هروز این نه ماه داشتم بهش فکر میکردم...یک ماه دیگه میام بیرون و خودم میام به دیدنت...کیم ا.ت!!!
*تو فکر خودم بودم که یهو سرباز اومد
سرباز: جئون جانگ کوک(بلند)
کوک: ها
سرباز: ملاقاتی داری بیا بریم
کوک: چی؟کی؟من؟کجا؟دختره؟پسره؟وکیلست؟
سرباز: ای بابا بیا بریم
*کوک و سرباز رفتن که کوک با دیدن ا.ت...
سرباز: خانم کیم...آقای جئون اومدن
ا.ت اوه چه خو...
کوک: ...
ا.ت: ...
سرباز: تنهاتون میزارم
*کوک ایستاده بود و خشکش زده بود
*ا.ت هم همینطور ایستاده بود
ا.ت: عا...سلام کوک
کوک:...
ا.ت: چیزی شده؟
کوک: ...........ت..تو ا..اومدی؟
ا.ت: اوه...ملاقاتیت؟آره اومدم(لبخند)
ا.ت: میبینی که...عاشق یه خلافکار شدم!
کوک: ی..یعنی تو م..منو به عنوان دو...دوست پسرت انتخاب کردیی؟؟؟
ا.ت: عااا...آره خب! مگه مشکلی هست؟
ا.ت: راستش تو این نه ماه داشتم به حرفات فکر میکردم...واسه همین خواستم یک ماه آخر بیام ملاقاتیت که وقتی دوست پسرم شدی منتظر برگشتنت نباشم!!!درضمن من برات اون یک ماه رو کم کردم و تو الان...(همزمان داشت راه میرفت و صحبت میکرد)
سرباز: آقای جئون...خبر رسید که از الان شما آزادید
کوک: ........
ا.ت: آقای پارک خودم داشتم میگفتم(خنده)
سرباز: او...ببخشید(لبخند)
هاعععع هاع هاعععع بفرموییدددددددد
پرش زمانی به نه ماه بعد
ویو ا.ت:
امروز قراره به ملاقاتیه کوک برم...ته و جیا هم یک دختر کوچولوی خوشگل دارن...الان من هم عمه شدم هم خاله(خنده)در ضمن ما هنوز هم باهم زندگی میکنیم چون من از تنهایی بدم میاد!!دختر کوچولوی جیا هم ۲ ماه دیگه به دنیا میاد!!خب...اونا تا اون موقع پیش من هستن و بعد میرن(ناراحت)
ا.ت: صبح بخیرررر
ته و جیا: صبح بخیر خوابالو
ا.ت: یاااا
ته: خبببب بیا صبحونه
جیا: امروز صبحونه رو داداش جونت درست کرد
ا.ت: وای...یعنی امروز آخرین روز زندگیمه؟(خنده)
ته: یااااا دست پخت من خیلی هم خوبه
ا.ت و جیا: بخوریم و تعریف کنیم
(چند مین بعد)
ته: نگاه مظلوم به ا.ت و جیا*
ا.ت و جیا: هومممم خیلی خوشمزه شد
ته: یسسس...آقای کیم کارش درسته(چشمک)
ا.ت: خبببب من برم پیش آقای جئون
ته و جیا: اوهههه مبارکههه
(دوستان ا.ت ماجرا رو گفته بود)
ا.ت: خب خدافظظظ
ته و جیا: بای بای
ا.ت: مواظب اون خانم کوچولو باش جیا
جیا: چشممم
ته: آبجی جونم امشب قراره دوقلو شن(چشمک)
جیا: ......چشم غره به ته)
ته: باشه میزارم به دنیا بیاد بعد...
جیا: خب ا.ت نمیخوای بری؟من با داداشت کار دارم
ا.ت: عاااا مثل اینکه اینجا جای من نی بای
(بعد چند مین راه رسید*)
ا.ت: اوه...سلام آقای پارک
سرباز: اووو سلام خانم کیم...بفرمایید
ا.ت: لطفا به آقای جئون بگید بیاد
سرباز: چشم خانم کیم
ویو کوک:
امروز هم مثل هروز این نه ماه داشتم بهش فکر میکردم...یک ماه دیگه میام بیرون و خودم میام به دیدنت...کیم ا.ت!!!
*تو فکر خودم بودم که یهو سرباز اومد
سرباز: جئون جانگ کوک(بلند)
کوک: ها
سرباز: ملاقاتی داری بیا بریم
کوک: چی؟کی؟من؟کجا؟دختره؟پسره؟وکیلست؟
سرباز: ای بابا بیا بریم
*کوک و سرباز رفتن که کوک با دیدن ا.ت...
سرباز: خانم کیم...آقای جئون اومدن
ا.ت اوه چه خو...
کوک: ...
ا.ت: ...
سرباز: تنهاتون میزارم
*کوک ایستاده بود و خشکش زده بود
*ا.ت هم همینطور ایستاده بود
ا.ت: عا...سلام کوک
کوک:...
ا.ت: چیزی شده؟
کوک: ...........ت..تو ا..اومدی؟
ا.ت: اوه...ملاقاتیت؟آره اومدم(لبخند)
ا.ت: میبینی که...عاشق یه خلافکار شدم!
کوک: ی..یعنی تو م..منو به عنوان دو...دوست پسرت انتخاب کردیی؟؟؟
ا.ت: عااا...آره خب! مگه مشکلی هست؟
ا.ت: راستش تو این نه ماه داشتم به حرفات فکر میکردم...واسه همین خواستم یک ماه آخر بیام ملاقاتیت که وقتی دوست پسرم شدی منتظر برگشتنت نباشم!!!درضمن من برات اون یک ماه رو کم کردم و تو الان...(همزمان داشت راه میرفت و صحبت میکرد)
سرباز: آقای جئون...خبر رسید که از الان شما آزادید
کوک: ........
ا.ت: آقای پارک خودم داشتم میگفتم(خنده)
سرباز: او...ببخشید(لبخند)
هاعععع هاع هاعععع بفرموییدددددددد
۲.۵k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.