گل رز②
گل رز②
#پارت17
از زبان چویا]
_اون فرد خیلی خوشبخت ـه که تورو داره، مطمئنم اونم به تو علاقه داره!
با حرفی که زدم رزی سان صورتش سرخ شد ـو سری تکون داد.
لبخندی زدم که سرشو پایین انداخت ـو لب باز کرد: او.. اون.. اون فرد خیلی خاصه... مو...موهای نارنجی و... و چشمای.. ابی... پوست سفید... و.. و حاکم ـه سرزمین ـه... پلیدی!
با حرفی که زد چشمام گرد شد، اروم سرمو پایین انداختم که موهام جلو صورتم ریختن که باعث شد استرس ـو عرق ـه سردی که روی پیشونی ـم نشسته معلوم نباشه.
مردمک چشمام به لرزه افتاد ـو دستام مشت شد.
شوخی ـه دیگه مگنه؟ شوخی ـه! بگو که شوخی ـه!
چند دقیقه همونطوری گذشت که بلاخره لب تر کردم ـو با لکنت گفتم: شو.. شوخی میکنی.. مـ.. مگنه؟؟!
اروم از جام بلند شدم ـو دستامو با حرص روی میز گذاشتم، سرمو بالا اوردم ـو با لرز ـو صدای نسبتاً بلندی گفتم: بگو که داری شوخی میکنی!
صورتش کاملا سرخ شد ـو سرشو پایین انداخت ـو به معنای جواب ـه "منفی" تکون داد.
اروم کتاب ـه تو دستمو فشار دادم ـو یکی از دستامو روی سینه ـم گذاشتم ـو چنگ ـش زدم.
اروم سمت ـه در ـه کتابخونه رفتم ـو بازش کردم ـو بیرون رفتم.
کمی از کتابخونه دورتر شدم ـو سرجام وایسادم؛ قفسه ی سینه ـم هی بالا ـو پایین میشد، اروم نفس ـه عمیقی کشیدم.
اروم باش، اروم باش! چیزی نشده!! سعی کن اروم باشی...
با صدای بلندی داد زدم: اروم باش لعنتیی!!!
°از زبان راوی]
همه ی خوناشامای حاظر در سالن با تعجب ـو ترس به چویا خیره شدن.
کم کم داشت کنترلشو از دست میداد، کتاب ـه توی دستش رو زمین افتاد.
دستاشو بالا اورد ـو روی شقیقه هاش گذاشت ـو با صدای نسبتا ارومی گفت:ولم کن، ولم کن، ولم کن چرا نمیذاری به حال ـه خودم بمیرم، اخه چرا من؟ چرا من باید انتخاب میشم؟...
صداشو بالا برد ـو داد زد: برای چییی؟؟!
همه ی خوناشاما فکر میکردن که کم کم داشت عقلشو از دست میداد ـو دیوونه میشد، پچ پچ ـشون شروع شده بود ـو هیچکسی از اینکه چرا این بلا سر ـه ناکاهارا اومده خبر نداشتن.
هیچکس نزدیکش نشد ـو حتی حالشو نپرسید؛ ولی همون موقع صدای وزیر اومد:
_حالتون خوبه سرورم!؟
جوابی از چویا نشنید ـو خواست جلوتر بره که چویا داد زد: جلو نیا!!!
وزیر سر ـه جاش موند ـو با تعجب به چویا خیره شد.
چویا صداشو پایین اورد ـو گفت: جلو نیا، بیشتر از این جلو نیاید.
وزیر لبخندی زد ـو جلو رفت ـو دستشو رو شونه ی چویا گذاشت ـو گفت: لطفا برید استراحت کنید سرورم!
چویا دستشو از روی شقیقه هاش برداشت ـو اروم سرشو بالا اورد که وزیر از دیدن ـه چشمای پراز اشک ـو وضع ـه داغون ـه چویا سرجاش میخکوب شد.
°از زبان وزیر]
واقعا متوجه نمیشم، نمیفهمم داره برای این پسر چه اتفاقی میوفته.
اگه بلایی سرش بیاد خدا میدونه چی میشه.
اون پسرو به اتاقش بردم ـو قبل از اینکه از پیشش برم ازش یه سوال پرسیدم: سرورم، این گستاخی ـه منو میرسونه ولی چه اتفاقی داره براتون میوفته؟
یه لیوان ـه اب برداشت ـو از پارچ برای خودش اب ریخت ـو کمی ازشو خورد.
بدون ـه اینکه سمتم برگرده خیلی اروم گفت: اون موقع برای یه لحظه کنترلمو از دست دادم، وارث ـه الهه داره کنترلمو به دست میگیره!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت17
از زبان چویا]
_اون فرد خیلی خوشبخت ـه که تورو داره، مطمئنم اونم به تو علاقه داره!
با حرفی که زدم رزی سان صورتش سرخ شد ـو سری تکون داد.
لبخندی زدم که سرشو پایین انداخت ـو لب باز کرد: او.. اون.. اون فرد خیلی خاصه... مو...موهای نارنجی و... و چشمای.. ابی... پوست سفید... و.. و حاکم ـه سرزمین ـه... پلیدی!
با حرفی که زد چشمام گرد شد، اروم سرمو پایین انداختم که موهام جلو صورتم ریختن که باعث شد استرس ـو عرق ـه سردی که روی پیشونی ـم نشسته معلوم نباشه.
مردمک چشمام به لرزه افتاد ـو دستام مشت شد.
شوخی ـه دیگه مگنه؟ شوخی ـه! بگو که شوخی ـه!
چند دقیقه همونطوری گذشت که بلاخره لب تر کردم ـو با لکنت گفتم: شو.. شوخی میکنی.. مـ.. مگنه؟؟!
اروم از جام بلند شدم ـو دستامو با حرص روی میز گذاشتم، سرمو بالا اوردم ـو با لرز ـو صدای نسبتاً بلندی گفتم: بگو که داری شوخی میکنی!
صورتش کاملا سرخ شد ـو سرشو پایین انداخت ـو به معنای جواب ـه "منفی" تکون داد.
اروم کتاب ـه تو دستمو فشار دادم ـو یکی از دستامو روی سینه ـم گذاشتم ـو چنگ ـش زدم.
اروم سمت ـه در ـه کتابخونه رفتم ـو بازش کردم ـو بیرون رفتم.
کمی از کتابخونه دورتر شدم ـو سرجام وایسادم؛ قفسه ی سینه ـم هی بالا ـو پایین میشد، اروم نفس ـه عمیقی کشیدم.
اروم باش، اروم باش! چیزی نشده!! سعی کن اروم باشی...
با صدای بلندی داد زدم: اروم باش لعنتیی!!!
°از زبان راوی]
همه ی خوناشامای حاظر در سالن با تعجب ـو ترس به چویا خیره شدن.
کم کم داشت کنترلشو از دست میداد، کتاب ـه توی دستش رو زمین افتاد.
دستاشو بالا اورد ـو روی شقیقه هاش گذاشت ـو با صدای نسبتا ارومی گفت:ولم کن، ولم کن، ولم کن چرا نمیذاری به حال ـه خودم بمیرم، اخه چرا من؟ چرا من باید انتخاب میشم؟...
صداشو بالا برد ـو داد زد: برای چییی؟؟!
همه ی خوناشاما فکر میکردن که کم کم داشت عقلشو از دست میداد ـو دیوونه میشد، پچ پچ ـشون شروع شده بود ـو هیچکسی از اینکه چرا این بلا سر ـه ناکاهارا اومده خبر نداشتن.
هیچکس نزدیکش نشد ـو حتی حالشو نپرسید؛ ولی همون موقع صدای وزیر اومد:
_حالتون خوبه سرورم!؟
جوابی از چویا نشنید ـو خواست جلوتر بره که چویا داد زد: جلو نیا!!!
وزیر سر ـه جاش موند ـو با تعجب به چویا خیره شد.
چویا صداشو پایین اورد ـو گفت: جلو نیا، بیشتر از این جلو نیاید.
وزیر لبخندی زد ـو جلو رفت ـو دستشو رو شونه ی چویا گذاشت ـو گفت: لطفا برید استراحت کنید سرورم!
چویا دستشو از روی شقیقه هاش برداشت ـو اروم سرشو بالا اورد که وزیر از دیدن ـه چشمای پراز اشک ـو وضع ـه داغون ـه چویا سرجاش میخکوب شد.
°از زبان وزیر]
واقعا متوجه نمیشم، نمیفهمم داره برای این پسر چه اتفاقی میوفته.
اگه بلایی سرش بیاد خدا میدونه چی میشه.
اون پسرو به اتاقش بردم ـو قبل از اینکه از پیشش برم ازش یه سوال پرسیدم: سرورم، این گستاخی ـه منو میرسونه ولی چه اتفاقی داره براتون میوفته؟
یه لیوان ـه اب برداشت ـو از پارچ برای خودش اب ریخت ـو کمی ازشو خورد.
بدون ـه اینکه سمتم برگرده خیلی اروم گفت: اون موقع برای یه لحظه کنترلمو از دست دادم، وارث ـه الهه داره کنترلمو به دست میگیره!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۳k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.