۲پارت(۳۸ ۳۷)
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#37
مردم دیوونه شدن زنگ میزنن ولی جواب نمیدن...
بی حوصله به سمت اتاق پا تند ڪردم یه ڪتاب رمانمو برداشتم و مشغول خوندنش شدم..
بی اراده مداد دستم گرفتم و توشو خط خطی ڪردم وقتی به خودم اومدم تمام صفحه هاشو سیاه ڪرده بودم.
عصبی ڪتابو روے تخت انداختم و بلند شدم
ــــــــــ
چند روز بود دانشگاه شروع شده بود
ڪسیو نمیشناختم،آروم میرفتم و برمیگشتم...
توے حیاط دانشگاه بودم ڪه احساس ڪردم بنو دیدم
اول فڪر ڪردم اشتباه دیدم
ولی وقتی اومد ڪنار یڪی از بچه ها وایسادو داشت باهاش حرف میزد ڪامل دیدمش..
سریع رومو برگردوندم
انگار از دیدنش استرس گرفته بودم.
اینجا چیڪار میڪرد؟...
با نشستن یه نفر ڪنارم از فڪر بیرون اومدن..
زیاد نمیشناختمش ولی توے یه ڪلاس بودیم خیره شد بهمون گفت:یاسمین بودے دیگه.
سرے تڪون دادم ڪه گفت:میتونم برسونمت؟
اخمام توے هم رفت و گفتم:چی،چرا؟.
_براے اینڪه بیشتر همو بشناسیم
_ممنون من خودم میرم...
بلند شدم و خواستم برم ڪه دستمو گرفت و گفت:آروم باش،فقط خواستم برسونمت همین..
_ممنون ولی نیازی نیست
خواستم دستمو از دستش جدا ڪنم ڪه دستمو محڪم تر گرفت و گفت:ولی...
_یاسمین؟
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#38
با تعجب برگشتم
با دیدن بن درست ڪنارم،پسره دستشو از توے دستم بیرون ڪشیدو گفت:سلام..
_سلام نیڪ
رو به من گفت:یاسمین ماشینم اینجاست میتونم برسونمت...
از خدا خواسته گفتم:ممنون
پسره با تعجب خیره شد بهمونو گفت:شما همو میشناسین..؟
بن خشڪ گفت:یه جورایی
در حالی ڪه پشتشو به ما میڪرد گفت:بریم یاسمین؟..
پشت سرش راه افتادم و با تعجب خیره شدم بهش.
به سمت ماشینش رفت و درو برام باز ڪردم
نگاهی بهش ڪردم و به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم...
ولی بن از ڪجا میدونست ڪلاساے من تموم شده؟.
اصلا بن از ڪجا پسره رو میشناخت؟.
پسره اونو از ڪجا میشناخت؟..
_یاسمین؟
با شڪ از فڪر بیرون اومدم و برگشتم سمتش..
_رسیدیم
با تعجب خیره شدم بهش ڪه حس ڪردم لبخند زد،آره زد...
برگشتم و خیره شدم به آپارتمانم
از ڪجا میدونست اینجا زندگی میڪنم؟...
لوڪاس بهش گفته بود؟
دستمو روے دستگیره گذاشتم و درو باز ڪردم و رفتم بیرون فڪر ڪردم زشته دعوتش نڪنم...
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#37
مردم دیوونه شدن زنگ میزنن ولی جواب نمیدن...
بی حوصله به سمت اتاق پا تند ڪردم یه ڪتاب رمانمو برداشتم و مشغول خوندنش شدم..
بی اراده مداد دستم گرفتم و توشو خط خطی ڪردم وقتی به خودم اومدم تمام صفحه هاشو سیاه ڪرده بودم.
عصبی ڪتابو روے تخت انداختم و بلند شدم
ــــــــــ
چند روز بود دانشگاه شروع شده بود
ڪسیو نمیشناختم،آروم میرفتم و برمیگشتم...
توے حیاط دانشگاه بودم ڪه احساس ڪردم بنو دیدم
اول فڪر ڪردم اشتباه دیدم
ولی وقتی اومد ڪنار یڪی از بچه ها وایسادو داشت باهاش حرف میزد ڪامل دیدمش..
سریع رومو برگردوندم
انگار از دیدنش استرس گرفته بودم.
اینجا چیڪار میڪرد؟...
با نشستن یه نفر ڪنارم از فڪر بیرون اومدن..
زیاد نمیشناختمش ولی توے یه ڪلاس بودیم خیره شد بهمون گفت:یاسمین بودے دیگه.
سرے تڪون دادم ڪه گفت:میتونم برسونمت؟
اخمام توے هم رفت و گفتم:چی،چرا؟.
_براے اینڪه بیشتر همو بشناسیم
_ممنون من خودم میرم...
بلند شدم و خواستم برم ڪه دستمو گرفت و گفت:آروم باش،فقط خواستم برسونمت همین..
_ممنون ولی نیازی نیست
خواستم دستمو از دستش جدا ڪنم ڪه دستمو محڪم تر گرفت و گفت:ولی...
_یاسمین؟
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#38
با تعجب برگشتم
با دیدن بن درست ڪنارم،پسره دستشو از توے دستم بیرون ڪشیدو گفت:سلام..
_سلام نیڪ
رو به من گفت:یاسمین ماشینم اینجاست میتونم برسونمت...
از خدا خواسته گفتم:ممنون
پسره با تعجب خیره شد بهمونو گفت:شما همو میشناسین..؟
بن خشڪ گفت:یه جورایی
در حالی ڪه پشتشو به ما میڪرد گفت:بریم یاسمین؟..
پشت سرش راه افتادم و با تعجب خیره شدم بهش.
به سمت ماشینش رفت و درو برام باز ڪردم
نگاهی بهش ڪردم و به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم...
ولی بن از ڪجا میدونست ڪلاساے من تموم شده؟.
اصلا بن از ڪجا پسره رو میشناخت؟.
پسره اونو از ڪجا میشناخت؟..
_یاسمین؟
با شڪ از فڪر بیرون اومدم و برگشتم سمتش..
_رسیدیم
با تعجب خیره شدم بهش ڪه حس ڪردم لبخند زد،آره زد...
برگشتم و خیره شدم به آپارتمانم
از ڪجا میدونست اینجا زندگی میڪنم؟...
لوڪاس بهش گفته بود؟
دستمو روے دستگیره گذاشتم و درو باز ڪردم و رفتم بیرون فڪر ڪردم زشته دعوتش نڪنم...
۱.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.