رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part42
"ویو کوک"
با ماشین رفتم دنبالش...تا اینکه جلوی در یک خونه رسیدم...نامجون رفت تو..وقتی در رو بست ...زنگ در خونه رو زدم...تو فکرم این بود که اذیتش کنم یا خونش رو بخورم یا هم تهیدیدش کنم...ولی جالبیش اینجاست بدون اینکه جواب بده در باز شد...خب هیچ ترسی نداشتم چون من یک خون اشام بودم🧛♂️🍷
وارد خونه شدم...خونه ی خیلیی تاریکی داشت ...یک حیاط خیلی بزرگ داشت و البته خیلیی تاریک
از حیاط که رد شدم یک در بود در و باز کردم و وارد خونه شدم
انگار روی یک صندلی نشسته بود داشت تلوزیون نگاه میکرد...ولی خب خیلیی بهش شک داشتم...حتی فکرشم نمیکردم چند دقیقه بعد قراره چه اتفاقی برام بیوفته
دندون های نیشم اومده بود بیرون و چشمام قرمز شده بود
اما نامجون یهویی یک چیزی گفت
"فکر نمیکردم خودت با پای خودت بیای اینجا اقای خون اشام"
#part42
"ویو کوک"
با ماشین رفتم دنبالش...تا اینکه جلوی در یک خونه رسیدم...نامجون رفت تو..وقتی در رو بست ...زنگ در خونه رو زدم...تو فکرم این بود که اذیتش کنم یا خونش رو بخورم یا هم تهیدیدش کنم...ولی جالبیش اینجاست بدون اینکه جواب بده در باز شد...خب هیچ ترسی نداشتم چون من یک خون اشام بودم🧛♂️🍷
وارد خونه شدم...خونه ی خیلیی تاریکی داشت ...یک حیاط خیلی بزرگ داشت و البته خیلیی تاریک
از حیاط که رد شدم یک در بود در و باز کردم و وارد خونه شدم
انگار روی یک صندلی نشسته بود داشت تلوزیون نگاه میکرد...ولی خب خیلیی بهش شک داشتم...حتی فکرشم نمیکردم چند دقیقه بعد قراره چه اتفاقی برام بیوفته
دندون های نیشم اومده بود بیرون و چشمام قرمز شده بود
اما نامجون یهویی یک چیزی گفت
"فکر نمیکردم خودت با پای خودت بیای اینجا اقای خون اشام"
۶.۰k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.