پارت اخر
تهیونگ سریع دوید رفت و اسپری هانا رو آرود و هانا گرفت و زد هانا یه نفس راحت کشید و با گریه افتاد زمین و پاهاشو بغل کردو گفت
هانا:من بهت چی کردم که اینجوری اذیتم میکنی من فقط خواستم امشب پیش برادرم بمونممم هق هق (گریه )
از زبان تهیونگ :
واقعا دیگه الان فهمیدم چه گناهی کردم وای خدا به دختر خودم بی محلی میکردم و بهش اهمیت نمیدادم من چطور پدریم فقط بخواطر اون سیلی که به هانی زد این اتفاق هات افتاد واقعا همش تقصیر منه نباید اینجوری میکردم رفتم سمتش که ترسید رفت عقب واقعا کاری کردم که ازم بترسه کاری کردم که از سه تامونم متنفر بشه من چطور پدریم یه قطره اشک بی اراده از چشمم سر خورد افتاد رفتم سمتش و بغلش کردم
تهیونگ:منو ببخش دخترم منو ببخش پرنسسم میدونم تو این ۸ سال بهت واقعا بی محلی کردیم واقعا متاسفم منو ببخش من حق پدر شدن رو ندارم من من هق خیلی آدم بدیم
ازش جدا شدم که دیدم شوکه داره نگاهم میکنه گفت
هانا:چ.چرا اینجوری میگی بابا تو بهترین پدر تو دنیا هستی تروخدا به خودت اینجوری نگو هق .هق تروخدا
بغلش کردم بردمش گذاشتم رو تخت یخ بوس روی گونه اش گذاشتم و گفتم
تهیونگ:بخواب دختر گلم فردا حرف میزنیم باشه شب بخیر
روش پتو کشیدم و چراغ هارو خاموش کردم و رفتم بیرون درو هم بستم
..فردا صبح از زبان هانا:
با صدای یکی از خواب بیدار شدم دیدم بابامه تو یه سانت صورتم به چشماش نگاه کردم واقعا بی نظیر بود هرچی بگم کم گفتم گونم رو بوسید و گفت
تهیونگ:صبح بخیر دختر گلم
هانا:صبح بخیر بابایی
بلند شدم رفتم سمت دستشویی کارای لازم رو انجام دادم و امدم بیرون رفتم پایین و صبح بخیر رو اینا نشستم شروع کردم به صبحونه خوردن واقعا پدرو مادرم باهام خیلی خوب شده بودن و این عالی بود
بعد از اون روز تهیونگ و ا.ت با هانا خوب شده بودن و به خوبی و خوشی زندگی کردن...
پایاننننننن
حیحی اگه خوشتون امد لایک کنید دوستان✨️❤️
هانا:من بهت چی کردم که اینجوری اذیتم میکنی من فقط خواستم امشب پیش برادرم بمونممم هق هق (گریه )
از زبان تهیونگ :
واقعا دیگه الان فهمیدم چه گناهی کردم وای خدا به دختر خودم بی محلی میکردم و بهش اهمیت نمیدادم من چطور پدریم فقط بخواطر اون سیلی که به هانی زد این اتفاق هات افتاد واقعا همش تقصیر منه نباید اینجوری میکردم رفتم سمتش که ترسید رفت عقب واقعا کاری کردم که ازم بترسه کاری کردم که از سه تامونم متنفر بشه من چطور پدریم یه قطره اشک بی اراده از چشمم سر خورد افتاد رفتم سمتش و بغلش کردم
تهیونگ:منو ببخش دخترم منو ببخش پرنسسم میدونم تو این ۸ سال بهت واقعا بی محلی کردیم واقعا متاسفم منو ببخش من حق پدر شدن رو ندارم من من هق خیلی آدم بدیم
ازش جدا شدم که دیدم شوکه داره نگاهم میکنه گفت
هانا:چ.چرا اینجوری میگی بابا تو بهترین پدر تو دنیا هستی تروخدا به خودت اینجوری نگو هق .هق تروخدا
بغلش کردم بردمش گذاشتم رو تخت یخ بوس روی گونه اش گذاشتم و گفتم
تهیونگ:بخواب دختر گلم فردا حرف میزنیم باشه شب بخیر
روش پتو کشیدم و چراغ هارو خاموش کردم و رفتم بیرون درو هم بستم
..فردا صبح از زبان هانا:
با صدای یکی از خواب بیدار شدم دیدم بابامه تو یه سانت صورتم به چشماش نگاه کردم واقعا بی نظیر بود هرچی بگم کم گفتم گونم رو بوسید و گفت
تهیونگ:صبح بخیر دختر گلم
هانا:صبح بخیر بابایی
بلند شدم رفتم سمت دستشویی کارای لازم رو انجام دادم و امدم بیرون رفتم پایین و صبح بخیر رو اینا نشستم شروع کردم به صبحونه خوردن واقعا پدرو مادرم باهام خیلی خوب شده بودن و این عالی بود
بعد از اون روز تهیونگ و ا.ت با هانا خوب شده بودن و به خوبی و خوشی زندگی کردن...
پایاننننننن
حیحی اگه خوشتون امد لایک کنید دوستان✨️❤️
۶.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.