فیک گل رزم 🌹
part31
☆اون مناسب مراقبت از یک دختر و پسر کوچیک نیسست( بلند)
=تو اصلا گوش نمیدی جین 😮💨
باید به ادما فرصت بدی اونا تغییر میکنن
☆نه من اینکارو نمیکنم
=بین من و اونا یکی رو انتخاب کن من نمیتونم با تویی که حتی یک ذره برای حرف ادم ارزش قائل نیستی دوست بمونم بگو من یا..
هنوز حرفش تموم نشده بود که....
☆اونا
☆فیلیکس اونا نتهان کمک میخوان اونا بچن
=خب منم تنهام
☆تو خواهرتو داری
=ولی من بخاطر تو اونو تنها گذاشتم حتی نمیدونم مردست یا زنده این بود جواب دوستی من؟..( با بغض)
☆....
=باشه خدافظ نارفیق
☆....
بعد از رفتن فیلیکس نتونستم و زدم زیر گریه اخه این چه زندگی من دارم(😭با گریه)
(ویو شوگا)
تمام این مدت من داخل اتاقکی با بچه ها بودم یوری بغلم بود و تهیونگ هم خواب بود
الان چه اتفاقی افتاد؟
فیلیکس رفت؟
اما ما قول داده بودیم تا اخرش پشت هم باشیم...
نمیدونستم کی مقصره. شایدم هممون شایدم این سرنوشتمون بود
توی فکر خیال های بی پایانم میگشتم جین هیونگ گریه هاش بند نمیومد
با صدای ضعیفی به خودم امدم
صدای گریه یوری بود داغ بود انگار تب داشت سریع بلند شدم و رفتم پیش جین
تهیونگ با ترس از خواب بیدار شد
^هیونگ هیونگ (با ترس)
☆شوگا الان اصلا حوصله ندا...
هنوز حرفش تموم نشده بود
^یوری خیلی تب داره
☆خب بهش شربتی چیزی بده
^هیونگ تب خطرناکه تازه من نمیدونم با بچه چیکار باید کرد
☆باشه بیا بریم بیمارستان
(ویو جین)
شوگا دست تهیونگ و گرفت و رفتیم یوری توی بغل من بود به شدت داغ بود اون روز حالش خیلی بد بود حتما به خاطر سرد بودن خونه بود( حس شرمندگی)
اخه بخاری نداشتیم
تمام راه تا بیمارستان رو دویدیم
تمام بدنم عرق بود
با التماس به پرستار ها خواهش میکردم که یوری رو نجات بدن
توی بیمارستان با مردی اشناشدم پیشنهاد داد یوری رو بدم به اونا
بچشون تازه فوت شده بود منم واقعا نمیدونستم چیکار کنم وضعیتم خیلی بد بود
دادمش به اونا
بعدش تو...
☆اون مناسب مراقبت از یک دختر و پسر کوچیک نیسست( بلند)
=تو اصلا گوش نمیدی جین 😮💨
باید به ادما فرصت بدی اونا تغییر میکنن
☆نه من اینکارو نمیکنم
=بین من و اونا یکی رو انتخاب کن من نمیتونم با تویی که حتی یک ذره برای حرف ادم ارزش قائل نیستی دوست بمونم بگو من یا..
هنوز حرفش تموم نشده بود که....
☆اونا
☆فیلیکس اونا نتهان کمک میخوان اونا بچن
=خب منم تنهام
☆تو خواهرتو داری
=ولی من بخاطر تو اونو تنها گذاشتم حتی نمیدونم مردست یا زنده این بود جواب دوستی من؟..( با بغض)
☆....
=باشه خدافظ نارفیق
☆....
بعد از رفتن فیلیکس نتونستم و زدم زیر گریه اخه این چه زندگی من دارم(😭با گریه)
(ویو شوگا)
تمام این مدت من داخل اتاقکی با بچه ها بودم یوری بغلم بود و تهیونگ هم خواب بود
الان چه اتفاقی افتاد؟
فیلیکس رفت؟
اما ما قول داده بودیم تا اخرش پشت هم باشیم...
نمیدونستم کی مقصره. شایدم هممون شایدم این سرنوشتمون بود
توی فکر خیال های بی پایانم میگشتم جین هیونگ گریه هاش بند نمیومد
با صدای ضعیفی به خودم امدم
صدای گریه یوری بود داغ بود انگار تب داشت سریع بلند شدم و رفتم پیش جین
تهیونگ با ترس از خواب بیدار شد
^هیونگ هیونگ (با ترس)
☆شوگا الان اصلا حوصله ندا...
هنوز حرفش تموم نشده بود
^یوری خیلی تب داره
☆خب بهش شربتی چیزی بده
^هیونگ تب خطرناکه تازه من نمیدونم با بچه چیکار باید کرد
☆باشه بیا بریم بیمارستان
(ویو جین)
شوگا دست تهیونگ و گرفت و رفتیم یوری توی بغل من بود به شدت داغ بود اون روز حالش خیلی بد بود حتما به خاطر سرد بودن خونه بود( حس شرمندگی)
اخه بخاری نداشتیم
تمام راه تا بیمارستان رو دویدیم
تمام بدنم عرق بود
با التماس به پرستار ها خواهش میکردم که یوری رو نجات بدن
توی بیمارستان با مردی اشناشدم پیشنهاد داد یوری رو بدم به اونا
بچشون تازه فوت شده بود منم واقعا نمیدونستم چیکار کنم وضعیتم خیلی بد بود
دادمش به اونا
بعدش تو...
۴.۴k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.