فیک کوک«عشق و انتقام» p16
*آری)Ari*
شب شده بود و هواهم تاریک.. یه رودخونه کوچیک تا چندمتری ما قرار داشت
آری: من میخوام برم پیش رودخونه یه آبی به دست و صورتم بزنم
هه نا: خطرناکه!!!! اینجا الان کلی جونور هست
آری: نگران نباش این جنگل بی خطره!!!!
هه نا؛ ولی اگه یه وقت....
آری: هه نا...هیچ اتفاقی نمیفته!!!
هه نا: باشه برو اما زود بیا!!
باشه ای گفتم و خودمو به سمت رودخونه کشیدم که یهو....
*Jihio(جیهیو)*
باید کارمو انجام بدم.. به بهونه ی هیزم رفتم و یه تیکه بزرگ چوب برداشتم.. رفتم سمت دوهیوک و دیدم پشتش به منه!!! از فرصت استفاده کردم و چوبو محکم زدم تو سرش که بیهوش شد
*چند دقیقه بعد*
*Dohiyok(دوهیوک)*
با درد شدیدی تو سرم بیدار شدم.. به یه صندلی چسبیده بودم.. کنار رودخونه بودم!! یهو صدای خنده یکی پیچید
جیهیو: بلاخره بیدار شدی رفیق!؟!؟؟
دوهیوک: چ.. چچ.. چطور جرعت کردی؟!؟
جیهیو: اوه مثلا میخوای چیکار کنی؟! هوم؟! تو باعث شدی همه ی قدرتا بهت برسه!! پس من چی؟!؟ ها؟!؟!*با داد*
دوهیوک: بس کن!!!!!
*Ari(آری)*
دیدم که بابام به صندلی بشته شده و یکی سرش داد میزنه!! اون.. اون..جئون جیهیو بود
آری:*آروم*بابا!!!!!
دوهیوک:(صدای آری رو شنید) جیهیو بهتره بس کنی!!
جیهیو: اونوقت چرا؟!؟!؟
دوهیوک: میگم بس کن..
جیهیو:*با داد*خفه شو خیانت کار!!!!!!!!
اون لحظه سرجام قفل شدم.. چیشد؟! چه اتفاقی افتاد؟!؟
دوهیوک:(آروم) آری... برو..
یهو خون بابام بهم پیچید و یه چاقو افتاد رو زمین!! بابا؟! بابا؟! بابا؟!؟
خیلی وحشتناک بود.. بابای من جلو چشمم داشت جون میداد و من به طور خیلی خونسردی داشتم نگاش میکردم.. دست من نبود نمیتونستم احساسی به خرج بدم
جیهیو چاقو رو برداشت و بدون مکث و بی درنگ داشت به بابام ضربه میزد!!! ناگهان درد بدی سرمو گرفت!!! یه خاطره ی مبهم اومد تو ذهنم.. درسته اون مادربزرگ بابابزرگم بودن که من باهاشون یه شب عادی داشتم میرفتم بیرون.. یهو یه فرد دیوونه بهمون حمله کرد و طوری به مادربزرگ ضربه زد که درجا بیهوش شده بود.. همه فرار کردن بودن و من از جام جم نخوردم.. یهو اومد سمت من که یهو کلی خون رو صورتم پاچید.. پدربزرگم جلوشو گرفته بود!! و جلوی من جون داد.. اون مرد هم رفت و من موندم و جسم های بیجون پدربزرگ و مادربزرگم... به خودن اومدم.. خون همه جا.. حتی رو صورت منم پیچیده بود!! یهو جیهیو اونو کنار رودخونه انداخت و شروع کرد خودشو زخمی کردن!! و بعدشم لبخندی زد و لگدی به جسم بابام زد و رفت.. راهمو گرفتم سمت بابام و هرچی تکونش میدادم جم نمیخورد.. تو ذهنم صداش زدم.. بابا.. بابا.. بابا
جوابی نداد.. جسم. بیجونش تو بغل من بود.. برای اخرین بار ناخودآگاه بغلش کردم و رفتم سمت هه نا
شب شده بود و هواهم تاریک.. یه رودخونه کوچیک تا چندمتری ما قرار داشت
آری: من میخوام برم پیش رودخونه یه آبی به دست و صورتم بزنم
هه نا: خطرناکه!!!! اینجا الان کلی جونور هست
آری: نگران نباش این جنگل بی خطره!!!!
هه نا؛ ولی اگه یه وقت....
آری: هه نا...هیچ اتفاقی نمیفته!!!
هه نا: باشه برو اما زود بیا!!
باشه ای گفتم و خودمو به سمت رودخونه کشیدم که یهو....
*Jihio(جیهیو)*
باید کارمو انجام بدم.. به بهونه ی هیزم رفتم و یه تیکه بزرگ چوب برداشتم.. رفتم سمت دوهیوک و دیدم پشتش به منه!!! از فرصت استفاده کردم و چوبو محکم زدم تو سرش که بیهوش شد
*چند دقیقه بعد*
*Dohiyok(دوهیوک)*
با درد شدیدی تو سرم بیدار شدم.. به یه صندلی چسبیده بودم.. کنار رودخونه بودم!! یهو صدای خنده یکی پیچید
جیهیو: بلاخره بیدار شدی رفیق!؟!؟؟
دوهیوک: چ.. چچ.. چطور جرعت کردی؟!؟
جیهیو: اوه مثلا میخوای چیکار کنی؟! هوم؟! تو باعث شدی همه ی قدرتا بهت برسه!! پس من چی؟!؟ ها؟!؟!*با داد*
دوهیوک: بس کن!!!!!
*Ari(آری)*
دیدم که بابام به صندلی بشته شده و یکی سرش داد میزنه!! اون.. اون..جئون جیهیو بود
آری:*آروم*بابا!!!!!
دوهیوک:(صدای آری رو شنید) جیهیو بهتره بس کنی!!
جیهیو: اونوقت چرا؟!؟!؟
دوهیوک: میگم بس کن..
جیهیو:*با داد*خفه شو خیانت کار!!!!!!!!
اون لحظه سرجام قفل شدم.. چیشد؟! چه اتفاقی افتاد؟!؟
دوهیوک:(آروم) آری... برو..
یهو خون بابام بهم پیچید و یه چاقو افتاد رو زمین!! بابا؟! بابا؟! بابا؟!؟
خیلی وحشتناک بود.. بابای من جلو چشمم داشت جون میداد و من به طور خیلی خونسردی داشتم نگاش میکردم.. دست من نبود نمیتونستم احساسی به خرج بدم
جیهیو چاقو رو برداشت و بدون مکث و بی درنگ داشت به بابام ضربه میزد!!! ناگهان درد بدی سرمو گرفت!!! یه خاطره ی مبهم اومد تو ذهنم.. درسته اون مادربزرگ بابابزرگم بودن که من باهاشون یه شب عادی داشتم میرفتم بیرون.. یهو یه فرد دیوونه بهمون حمله کرد و طوری به مادربزرگ ضربه زد که درجا بیهوش شده بود.. همه فرار کردن بودن و من از جام جم نخوردم.. یهو اومد سمت من که یهو کلی خون رو صورتم پاچید.. پدربزرگم جلوشو گرفته بود!! و جلوی من جون داد.. اون مرد هم رفت و من موندم و جسم های بیجون پدربزرگ و مادربزرگم... به خودن اومدم.. خون همه جا.. حتی رو صورت منم پیچیده بود!! یهو جیهیو اونو کنار رودخونه انداخت و شروع کرد خودشو زخمی کردن!! و بعدشم لبخندی زد و لگدی به جسم بابام زد و رفت.. راهمو گرفتم سمت بابام و هرچی تکونش میدادم جم نمیخورد.. تو ذهنم صداش زدم.. بابا.. بابا.. بابا
جوابی نداد.. جسم. بیجونش تو بغل من بود.. برای اخرین بار ناخودآگاه بغلش کردم و رفتم سمت هه نا
۳.۷k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.