گس لایتر/پارت ۱۴۲
یون ها که نشست ایل دونگ پرسید: خب... قهوه میخوری؟
یون ها: نه فعلا چیزی نمیخورم... تازه تو شرکت قهوه خوردم... بیا بشین... بگو باهام چیکار داشتی؟
ایل دونگ: عجله داری؟ نکنه کار دیگه ای داری؟
یون ها: نه... دیگه کاری ندارم... میخواستم برگردم پیش اوما... تنهاس
ایل دونگ: باشه... پس وقت داریم....
ایل دونگ کنار یون ها نشست... کمی استرس داشت... با تردید گفت: م...من نمیدونم از کجا شروع کنم... میخوام حرف مهمی بزنم... ولی نگرانم
یون ها: برای چی نگرانی؟.... با من راحت باش... دلیلی برای نگرانی نیست...
ایل دونگ عزمشو جزم کرد که حرفشو بزنه... و نتیجه هرچی شد نگرانش نکنه...
ایل دونگ: یون ها... چند ماه از آشنایی ما میگذره... حتما بهت ثابت شده که برام خیلی باارزشی....
یون ها دستشو روی دست ایل دونگ گذاشت و با مهربونی گفت: البته!... با اینکه هیچ ارتباطی با من و خانوادم نداشتی ولی توی بدترین شرایط روحیم کنارم بودی... توی همه ی کارام کمکم کردی... تو ثابت شده ای!
ایل دونگ: خوشحالم اینو میشنوم... دلم میخواست بدونی که بی هیچ چشمداشتی و فقط بخاطر خودت کنارتم... حالا...
یون ها: حالا چی؟
ایل دونگ: حالا میخوام ازت درخواست کنم که... با من قرار بزاری...
یون ها شوک شد... سکوت کرد...
ایل دونگ با دیدن این حالتش سریعا گفت: م... من خیلی وقته بهت علاقه پیدا کردم... ولی جرئت گفتن نداشتم... از ترس اینکه نه بشنوم ابراز علاقمو به تاخیر انداختم... بعدشم که فوت یه دفعه ای پدرت! ... همه ی ما رو عزادار کرد... دیگه میلی به شادی نبود!...
یون ها با اینکه شوک شده بود ولی همیشه عادت داشت بی پرده حرف بزنه... از کسی ابایی نداشت... همیشه در همه حالت با اعتماد بنفس بود...
یون ها: راستش... من باید بهش فک کنم... الان نمیتونم جوابی بدم... چون انتظارشو نداشتم
ایل دونگ: همینکه بلاخره تونستم احساسمو ابراز کنم راحت شدم... ایرادی نداره... من منتظر میمونم...
********
آخر شب بود... جونگکوک توی تختش دراز کشیده بود و گوشیش توی دستش بود... مشغول چت با بورام بود...
بایول پشت میزش نشسته بود... دفتری جلوی دستش بود و مشغول نوشتن شده بود... خاطراتش رو مینوشت... صفحه ی اولش خاطره ی به دنیا اومدن جونگ هون بود... دفتری که با خاطرات شاد شروع شده بود!...
امروز رو هم در دفترش ثبت کرد... کوتاه نوشت:
امروز حال مساعدی داشتم... تمام روزم رو با نوزادی سپری کردم که از وجود خودم بر اومده.... ظاهرا شباهت زیادی به من داره اما وقتی به چشماش نگاه میکنم گویا به چشمای جونگکوک خیره شدم... جونگکوک برای دیدن پسرمون هر روز تلاش میکنه که خودش رو زودتر به خونه برسونه... و این باعث اشتیاق من به این زندگی میشه... وجود همسرم و پسرم منو به این زندگی وصل میکنه و خاطر آزرده ی ناشی از فقدان پدرم رو تسلی میبخشه.... پدرم درخت تنومندی بود که خشکید و به جای اون نهال سبزی رشد کرد تا جای خالی عزیزی رو پر کنه...
یون ها: نه فعلا چیزی نمیخورم... تازه تو شرکت قهوه خوردم... بیا بشین... بگو باهام چیکار داشتی؟
ایل دونگ: عجله داری؟ نکنه کار دیگه ای داری؟
یون ها: نه... دیگه کاری ندارم... میخواستم برگردم پیش اوما... تنهاس
ایل دونگ: باشه... پس وقت داریم....
ایل دونگ کنار یون ها نشست... کمی استرس داشت... با تردید گفت: م...من نمیدونم از کجا شروع کنم... میخوام حرف مهمی بزنم... ولی نگرانم
یون ها: برای چی نگرانی؟.... با من راحت باش... دلیلی برای نگرانی نیست...
ایل دونگ عزمشو جزم کرد که حرفشو بزنه... و نتیجه هرچی شد نگرانش نکنه...
ایل دونگ: یون ها... چند ماه از آشنایی ما میگذره... حتما بهت ثابت شده که برام خیلی باارزشی....
یون ها دستشو روی دست ایل دونگ گذاشت و با مهربونی گفت: البته!... با اینکه هیچ ارتباطی با من و خانوادم نداشتی ولی توی بدترین شرایط روحیم کنارم بودی... توی همه ی کارام کمکم کردی... تو ثابت شده ای!
ایل دونگ: خوشحالم اینو میشنوم... دلم میخواست بدونی که بی هیچ چشمداشتی و فقط بخاطر خودت کنارتم... حالا...
یون ها: حالا چی؟
ایل دونگ: حالا میخوام ازت درخواست کنم که... با من قرار بزاری...
یون ها شوک شد... سکوت کرد...
ایل دونگ با دیدن این حالتش سریعا گفت: م... من خیلی وقته بهت علاقه پیدا کردم... ولی جرئت گفتن نداشتم... از ترس اینکه نه بشنوم ابراز علاقمو به تاخیر انداختم... بعدشم که فوت یه دفعه ای پدرت! ... همه ی ما رو عزادار کرد... دیگه میلی به شادی نبود!...
یون ها با اینکه شوک شده بود ولی همیشه عادت داشت بی پرده حرف بزنه... از کسی ابایی نداشت... همیشه در همه حالت با اعتماد بنفس بود...
یون ها: راستش... من باید بهش فک کنم... الان نمیتونم جوابی بدم... چون انتظارشو نداشتم
ایل دونگ: همینکه بلاخره تونستم احساسمو ابراز کنم راحت شدم... ایرادی نداره... من منتظر میمونم...
********
آخر شب بود... جونگکوک توی تختش دراز کشیده بود و گوشیش توی دستش بود... مشغول چت با بورام بود...
بایول پشت میزش نشسته بود... دفتری جلوی دستش بود و مشغول نوشتن شده بود... خاطراتش رو مینوشت... صفحه ی اولش خاطره ی به دنیا اومدن جونگ هون بود... دفتری که با خاطرات شاد شروع شده بود!...
امروز رو هم در دفترش ثبت کرد... کوتاه نوشت:
امروز حال مساعدی داشتم... تمام روزم رو با نوزادی سپری کردم که از وجود خودم بر اومده.... ظاهرا شباهت زیادی به من داره اما وقتی به چشماش نگاه میکنم گویا به چشمای جونگکوک خیره شدم... جونگکوک برای دیدن پسرمون هر روز تلاش میکنه که خودش رو زودتر به خونه برسونه... و این باعث اشتیاق من به این زندگی میشه... وجود همسرم و پسرم منو به این زندگی وصل میکنه و خاطر آزرده ی ناشی از فقدان پدرم رو تسلی میبخشه.... پدرم درخت تنومندی بود که خشکید و به جای اون نهال سبزی رشد کرد تا جای خالی عزیزی رو پر کنه...
۲۲.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.