ازدواج اجباری پارت ۱۰
ویو بورا
رفتم خونه سانمین لباسمو عوض کردم و نشستم روی مبل و تلویزیون رو روشن کردم دیدم که یه کاپل هستن و خیلی همو دوست دارن بغضم گرفت آخه چرا سرنوشت باهام اینجوری میکنه دیگه بغضم رو شکستم و با صدای بلند گریه میکردم یکم که آروم شدم رو مبل خوابم برد
ویو سانمین
رفتم با یونهی خونه که دیدم بورا رو مبل خوابش برده اما چرا قطره اشک رو صورتش
یونهی : یعنی گریه کرده
سانمین : نمیدونم بذار بیدار بشه ازش میپرسم
یونهی : اوکی
رفتم پیشش نشستم بغلش کردم و سرشو گذاشتم رو پام که بیدار شد
بورا : عه داداش سلام
یونهی : سلام آجی خوشگلم گریه کرده بودی
بورا : آره یکم حالم بد بود
یونهی : آجی جونم نیازی نیست به خاطر جین اشکای خوشگلتو هدر بدی عزیزم از الان دیگه من پیشتم باشه
بورا : چقدر خوب شد که پیدات کردم
یونهی : گونشو بوسیدم
سانمین : عه بورا بیدار شدی
بورا : خب میبینم که صمیمی شدین
یونهی : بله دیگه
بورا : چیشد که آشنا شدین
یونهی : سانمین برای یه کاری اومد تو شرکت من منم ازش خوشم اومد یه مدت زیر نظر داشتمش تا بعد بهش اعتراف کردم
بورا : خب دیگه تا آخر امسال ازدواج کنین که باهم بریم سئول
یونهی : من که بدم نمیاد
سانمین : فعلا یکم زوده
پرش زمانی به شب
ویو بورا
سر میز نشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم
یونهی : بورا
بورا : جونم
یونهی : تو که ازدواجت با جین اجباری بود پس چیشد که یهو دوسش داشتی
بورا : آها اینو مامان و بابا نمیدونن یه بار رفتیم رستوران که دیدم یه پسر داره میاد نزدیکم جین اومد زدش بعد رفتیم بیرون منم زد و ولم کرد تو راه که داشتم میرفتم دوتا پسر اومدن و شروع کردن به کتک زدنم و توی یه کوچه ولم کردن بعد جین اومد پیدام کرد و بردم بیمارستان که اونجا عشق واقعی رو بهم ابراز کردیم
یونهی : غلط کرده مرتیکه به چه حقی آجی منو ول کرده (عصبی)
بورا : نمیخواد رو من غیرتی بشی خودتو واسه سانمین آماده کن
یونهی : میگم خوبی هم بهت نیومده
سانمین : (خنده)
چند هفته بعد
ویو بورا
امروز روز عروسی سانمین و یونهی هستش و مامان و بابای من هم قراره بیان بوسان رفتم فرودگاه دنبالشون
بورا : مامان بابا
ب ب : سلام دخترم
م ب : سلام دخترم یونهی کو ؟
بورا : رفتن آرایشگاه بیاین بریم دو ساعت دیگه باید بریم سالن
م ب : باشه بریم
بورا : دلم براتون تنگ شده بود
ب ب : منم همینطور دخترم
ویو بورا
رفتم مامان و بابا رو گذاشتم خونه خودمم رفتم خرید لباس و کفشمو همه رو خریدم (عکسشونو میذارم) و رفتم خونه لباسامو پوشیدم و یه آرایش قشنگ کردم اصلا دیگه خودمو نمیشناختم خیلی خوشگل شده بودم که دیدم یونهی با مامان و بابا اومدن تو
یونهی : بورا تویی چقدر خوشگل شدی
م ب : ایشالا عروسیت با جین .......
رفتم خونه سانمین لباسمو عوض کردم و نشستم روی مبل و تلویزیون رو روشن کردم دیدم که یه کاپل هستن و خیلی همو دوست دارن بغضم گرفت آخه چرا سرنوشت باهام اینجوری میکنه دیگه بغضم رو شکستم و با صدای بلند گریه میکردم یکم که آروم شدم رو مبل خوابم برد
ویو سانمین
رفتم با یونهی خونه که دیدم بورا رو مبل خوابش برده اما چرا قطره اشک رو صورتش
یونهی : یعنی گریه کرده
سانمین : نمیدونم بذار بیدار بشه ازش میپرسم
یونهی : اوکی
رفتم پیشش نشستم بغلش کردم و سرشو گذاشتم رو پام که بیدار شد
بورا : عه داداش سلام
یونهی : سلام آجی خوشگلم گریه کرده بودی
بورا : آره یکم حالم بد بود
یونهی : آجی جونم نیازی نیست به خاطر جین اشکای خوشگلتو هدر بدی عزیزم از الان دیگه من پیشتم باشه
بورا : چقدر خوب شد که پیدات کردم
یونهی : گونشو بوسیدم
سانمین : عه بورا بیدار شدی
بورا : خب میبینم که صمیمی شدین
یونهی : بله دیگه
بورا : چیشد که آشنا شدین
یونهی : سانمین برای یه کاری اومد تو شرکت من منم ازش خوشم اومد یه مدت زیر نظر داشتمش تا بعد بهش اعتراف کردم
بورا : خب دیگه تا آخر امسال ازدواج کنین که باهم بریم سئول
یونهی : من که بدم نمیاد
سانمین : فعلا یکم زوده
پرش زمانی به شب
ویو بورا
سر میز نشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم
یونهی : بورا
بورا : جونم
یونهی : تو که ازدواجت با جین اجباری بود پس چیشد که یهو دوسش داشتی
بورا : آها اینو مامان و بابا نمیدونن یه بار رفتیم رستوران که دیدم یه پسر داره میاد نزدیکم جین اومد زدش بعد رفتیم بیرون منم زد و ولم کرد تو راه که داشتم میرفتم دوتا پسر اومدن و شروع کردن به کتک زدنم و توی یه کوچه ولم کردن بعد جین اومد پیدام کرد و بردم بیمارستان که اونجا عشق واقعی رو بهم ابراز کردیم
یونهی : غلط کرده مرتیکه به چه حقی آجی منو ول کرده (عصبی)
بورا : نمیخواد رو من غیرتی بشی خودتو واسه سانمین آماده کن
یونهی : میگم خوبی هم بهت نیومده
سانمین : (خنده)
چند هفته بعد
ویو بورا
امروز روز عروسی سانمین و یونهی هستش و مامان و بابای من هم قراره بیان بوسان رفتم فرودگاه دنبالشون
بورا : مامان بابا
ب ب : سلام دخترم
م ب : سلام دخترم یونهی کو ؟
بورا : رفتن آرایشگاه بیاین بریم دو ساعت دیگه باید بریم سالن
م ب : باشه بریم
بورا : دلم براتون تنگ شده بود
ب ب : منم همینطور دخترم
ویو بورا
رفتم مامان و بابا رو گذاشتم خونه خودمم رفتم خرید لباس و کفشمو همه رو خریدم (عکسشونو میذارم) و رفتم خونه لباسامو پوشیدم و یه آرایش قشنگ کردم اصلا دیگه خودمو نمیشناختم خیلی خوشگل شده بودم که دیدم یونهی با مامان و بابا اومدن تو
یونهی : بورا تویی چقدر خوشگل شدی
م ب : ایشالا عروسیت با جین .......
۸.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.