part 1
"ات"
مثل همیشه تو اتاق شخصیت مشغول خیاطی بودم...محافظ امپراطور درخواست یه لباس داده بود...
خستم شدههههه
ات : ابوجی تا کی باید کار کنم؟
صدایی نشنیدم
ات : ابوجی؟
رفتم بیرون...
ات : هی اقا..ابوجی کجا رفته
+ملاقات عالیجناب...گفتن که نباید به شما اجازه خروج رو بدم
ات : از کی تاحالا ابوجی دستور میده؟ من میرم به ملکه میگم
+بانوی من مسائل مهم تری دارن
ات : گمشوووووو
بدو بدو ازش دور شدم و به سمت اقامتگاه ملکه میرفتم
+ه..هوی برگرد
نمیتونستم سرعتمو کم کنم و با کله رفتم داخل
ات :ایییییی
ملکه : ات؟
ات با حالت کیوت : ملکه مینننننن...تقصیر سربازتونه من معذرت میخوام
ملکه :*خنده* باز چی شده دخترم
ملکه زن خیلی مهربونیه...البته فقد با من حیحی:>
ات : از خیاطی خسته شدممم...۴ ساعت فقد دارم گلدوزی میکنم..سربازه میخواد باز کار کنم...کمرم درد گرفتهههه
ملکه : بیشتر مواقع استراحت لازمه دخترم..صبور باش لباس مخصوص هر کی بود باید صبر کنه تا تموم شه
ات : ممنون ملکهههه
واسه سربازه قیافه گرفتم و رفتم بیرون...
چشمم به دریاچه قصر خورد...کسی حق رفتن به اونجا رو نداشت به جز امپراطور حتی ملکه و ملکه مادر اونجا نمیرفتن...مثلا چرااا....چرااااااا
رفتم سمت دریاچه...یکی از سربازا خواست جلومو بگیره یه درکونی بهش زدم
ات : ووووو اینجا چقد باحاله
"ابوجی"
همراه امپراطور از اقامتگاه خارج شدم
ابوجی : ات میتونه برسونه
یونگی : میخوای این همه مسیر رو تا اونجا.....
حرفشو کامل نکرد...رد چشماشو گرفتم که...اون دختر داره چیکار میکنهههههه
ابوجی : اتتتتتتت
"ات"
صدای ابوجی توجهمو جلب کرد...اووووو...کونم سرویسه..امپراطور باهاشه...از دریاچه دور شدم
جیمین : اون احمق
یونگی : چند بار هشدار بدم
ابوجی : مجازاتمو قبول میکنم عالیجناب...
رفتم پیش ابوجی
ات : ابوجییی..هوی گوزو جیمین چرا بهم نگفتی
ابوجی منو رو سرم زد و مجبورم کرد تعظیم کنم
جیمین : بچه پرو
ات : کثافت...ملکهههههههه
دوباره ابوجی منو رو سرم زد
ات : عایییییی
ابوجی : احترام هم خوب چیزیه
ات : من فقد به امپراطور و ملکه و ملکه مادر احترام میزارم گور بابای بقیه
ابوجی : دختره ی...
یونگی : کافیه!
با صدای نسبتا بلند امپراطور خفه شدم...من از هر کی نترسم مث سگ از امپراطور مین میترسم
یونگی : این اخرین هشدارمه...بار بعد خودم دست به کار میشم...
ات : ب..ببخشید
یونگی : راه بیوفت
یکم مکث کردیم
ات : ابوجی نشنیدی چی گفتن
یونگی : من با توام
ات :......
امیدوارم خونم پای خودم باشه...
مثل همیشه تو اتاق شخصیت مشغول خیاطی بودم...محافظ امپراطور درخواست یه لباس داده بود...
خستم شدههههه
ات : ابوجی تا کی باید کار کنم؟
صدایی نشنیدم
ات : ابوجی؟
رفتم بیرون...
ات : هی اقا..ابوجی کجا رفته
+ملاقات عالیجناب...گفتن که نباید به شما اجازه خروج رو بدم
ات : از کی تاحالا ابوجی دستور میده؟ من میرم به ملکه میگم
+بانوی من مسائل مهم تری دارن
ات : گمشوووووو
بدو بدو ازش دور شدم و به سمت اقامتگاه ملکه میرفتم
+ه..هوی برگرد
نمیتونستم سرعتمو کم کنم و با کله رفتم داخل
ات :ایییییی
ملکه : ات؟
ات با حالت کیوت : ملکه مینننننن...تقصیر سربازتونه من معذرت میخوام
ملکه :*خنده* باز چی شده دخترم
ملکه زن خیلی مهربونیه...البته فقد با من حیحی:>
ات : از خیاطی خسته شدممم...۴ ساعت فقد دارم گلدوزی میکنم..سربازه میخواد باز کار کنم...کمرم درد گرفتهههه
ملکه : بیشتر مواقع استراحت لازمه دخترم..صبور باش لباس مخصوص هر کی بود باید صبر کنه تا تموم شه
ات : ممنون ملکهههه
واسه سربازه قیافه گرفتم و رفتم بیرون...
چشمم به دریاچه قصر خورد...کسی حق رفتن به اونجا رو نداشت به جز امپراطور حتی ملکه و ملکه مادر اونجا نمیرفتن...مثلا چرااا....چرااااااا
رفتم سمت دریاچه...یکی از سربازا خواست جلومو بگیره یه درکونی بهش زدم
ات : ووووو اینجا چقد باحاله
"ابوجی"
همراه امپراطور از اقامتگاه خارج شدم
ابوجی : ات میتونه برسونه
یونگی : میخوای این همه مسیر رو تا اونجا.....
حرفشو کامل نکرد...رد چشماشو گرفتم که...اون دختر داره چیکار میکنهههههه
ابوجی : اتتتتتتت
"ات"
صدای ابوجی توجهمو جلب کرد...اووووو...کونم سرویسه..امپراطور باهاشه...از دریاچه دور شدم
جیمین : اون احمق
یونگی : چند بار هشدار بدم
ابوجی : مجازاتمو قبول میکنم عالیجناب...
رفتم پیش ابوجی
ات : ابوجییی..هوی گوزو جیمین چرا بهم نگفتی
ابوجی منو رو سرم زد و مجبورم کرد تعظیم کنم
جیمین : بچه پرو
ات : کثافت...ملکهههههههه
دوباره ابوجی منو رو سرم زد
ات : عایییییی
ابوجی : احترام هم خوب چیزیه
ات : من فقد به امپراطور و ملکه و ملکه مادر احترام میزارم گور بابای بقیه
ابوجی : دختره ی...
یونگی : کافیه!
با صدای نسبتا بلند امپراطور خفه شدم...من از هر کی نترسم مث سگ از امپراطور مین میترسم
یونگی : این اخرین هشدارمه...بار بعد خودم دست به کار میشم...
ات : ب..ببخشید
یونگی : راه بیوفت
یکم مکث کردیم
ات : ابوجی نشنیدی چی گفتن
یونگی : من با توام
ات :......
امیدوارم خونم پای خودم باشه...
۶۱.۰k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.