ادامه پارت۵۳(دردعشق)
از زبان ا/ت
با صدای گریه های یوریم بیدار شدم
بعد از اینکه ارومش کردم سمت سرویس بهداشتی رفتم که دست و صورتمو بشورم
برگشتم توی آشپزخونه که صدای زنگ خونه اومد
یعنی کیه؟
سمت در رفتم و بازش کردم
باورم نمیشد ...اون
لیانا بود؟
با تعجب گفتم: لیانا؟
لبخندی پر از غم زد و گفت: میشه بیام داخل میخوام باهات حرف بزنم
در عجب بودم که گفتم: حتما بیا داخل خوش اومدی
خیلی عجیب بود یعنی فهمیده چی بین من و تهیونگ بوده؟
نشست روی مبل و منتظرم نشست
وقتی اومدم شروع کرد به درد و دل کردن
از زندگیش گفت از پسرش از همه درداش و حتی از عشقش
همچنین گریه هم میکرد و می گفت : دارم دیونه میشم تهیونگ داره دیونم می کنه ا/ت
دلم خیلی براش میسوخت درسته تهیونگ پدر بچه منم بود اما به طور رسمی لیانا زن اون بود نه من پس نباید اینجوری باهاش رفتار می کرد
بغلش کردم که تو بغلم یه دل سیر گریه کرد و وقتی حالش خوب شد با تشکر از اونجا رفت
(دوهفته بعد)
توی این دو هفته با لیانا خیلی دوست شدم درواقع بهتره بگم لیانا با من دوست شد
تقریباً هر روز میومد اینجا یا منو میبرد خونشون وقتایی که تهیونگ نباشه چون تهیونگ اگه اونجا بود دیگه نمیتونست راحت باشه
یکم از این دوستی میترسیدم اگه می فهمید چی؟
همیشه سعی داشتم ارومش کنم
اونم همیشه از این میگفت که عشقشو بخاطر ازدواج با تهیونگ ول کرد ولی تهیونگ هیچ وقت دوسش نداشته
واسه همین ازش متنفر بود
بهش می گفتم که سعی کنه ببخشه تهیونگ رو ولی اون هر سری میگفت دیگه فایده ای نداره
حتی سومین هم باهام صمیمی شده بود
بچه ای که ازش متنفر بودم حالا شده بود دوستم و با یوریم مثل یه برادر رفتار می کرد
تا اینکه یه روز...
تلفن رو برداشتم تا به لیانا زنگ بزنم قرار بود بیاد خونم که باهم تولدشو جشن بگیریم
بعد از چند بوق بلاخره جواب داد
با ذوق گفتم: لیانا دیر کردیا
اما لیانا جواب نداد بلکه سومین با صدایی که بخاطر گریه می لرزید گفت: خاله ا/ت به دادم برس
بدو بدو آماده شدم و یوریم رو به خاله سویی سپردم که اگه چیزی شد اون در امان باشه
رفتم عمارت تهیونگ همین که وارد شدم صدای جیغ و داد خدمتکارا رو شنیدم که با اون یونی فرم های سیاه رنگشون جمع شده بودن یه قسمت
توی دلم خالی شد و ترس تمام وجودمو گرفت
درست مثل وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم همه اینجوری بالاسرشون بودن
بدو بدو بین اون همه خدمتکار رفتم و کنارشون زدم و با جسم خونی لیانا مواجه شدم که بزور چشمامو باز گذاشته بود
خدمتکار هارو پس زدم و سرشو گذاشتم روی پاهام و با صدایی ترسیده و لرزان گفتم: چ...چیزی ن..نیست من ..من اینجام لیانا
آروم گفت: ا..ا/ت
بغض داشت گلومو چنگ میزد این همون دختری بود که دوستش نداشتم؟ چرا انقد عذاب می کشیدم وقتی خونی دیدمش؟
کم کم اشکام شروع به ریختن کردن و بلند داد زدم: یکیتون آمبولانس خبر کنههه
توی همین موقعیت تهیان وارد شد و با دیدن وضعیت عمارت سمتم اومد و گفت: ا/ت چی شده؟
با گریه داد زدم: به دادمون برس تهیان لیانا داره از دست میره...
با صدای گریه های یوریم بیدار شدم
بعد از اینکه ارومش کردم سمت سرویس بهداشتی رفتم که دست و صورتمو بشورم
برگشتم توی آشپزخونه که صدای زنگ خونه اومد
یعنی کیه؟
سمت در رفتم و بازش کردم
باورم نمیشد ...اون
لیانا بود؟
با تعجب گفتم: لیانا؟
لبخندی پر از غم زد و گفت: میشه بیام داخل میخوام باهات حرف بزنم
در عجب بودم که گفتم: حتما بیا داخل خوش اومدی
خیلی عجیب بود یعنی فهمیده چی بین من و تهیونگ بوده؟
نشست روی مبل و منتظرم نشست
وقتی اومدم شروع کرد به درد و دل کردن
از زندگیش گفت از پسرش از همه درداش و حتی از عشقش
همچنین گریه هم میکرد و می گفت : دارم دیونه میشم تهیونگ داره دیونم می کنه ا/ت
دلم خیلی براش میسوخت درسته تهیونگ پدر بچه منم بود اما به طور رسمی لیانا زن اون بود نه من پس نباید اینجوری باهاش رفتار می کرد
بغلش کردم که تو بغلم یه دل سیر گریه کرد و وقتی حالش خوب شد با تشکر از اونجا رفت
(دوهفته بعد)
توی این دو هفته با لیانا خیلی دوست شدم درواقع بهتره بگم لیانا با من دوست شد
تقریباً هر روز میومد اینجا یا منو میبرد خونشون وقتایی که تهیونگ نباشه چون تهیونگ اگه اونجا بود دیگه نمیتونست راحت باشه
یکم از این دوستی میترسیدم اگه می فهمید چی؟
همیشه سعی داشتم ارومش کنم
اونم همیشه از این میگفت که عشقشو بخاطر ازدواج با تهیونگ ول کرد ولی تهیونگ هیچ وقت دوسش نداشته
واسه همین ازش متنفر بود
بهش می گفتم که سعی کنه ببخشه تهیونگ رو ولی اون هر سری میگفت دیگه فایده ای نداره
حتی سومین هم باهام صمیمی شده بود
بچه ای که ازش متنفر بودم حالا شده بود دوستم و با یوریم مثل یه برادر رفتار می کرد
تا اینکه یه روز...
تلفن رو برداشتم تا به لیانا زنگ بزنم قرار بود بیاد خونم که باهم تولدشو جشن بگیریم
بعد از چند بوق بلاخره جواب داد
با ذوق گفتم: لیانا دیر کردیا
اما لیانا جواب نداد بلکه سومین با صدایی که بخاطر گریه می لرزید گفت: خاله ا/ت به دادم برس
بدو بدو آماده شدم و یوریم رو به خاله سویی سپردم که اگه چیزی شد اون در امان باشه
رفتم عمارت تهیونگ همین که وارد شدم صدای جیغ و داد خدمتکارا رو شنیدم که با اون یونی فرم های سیاه رنگشون جمع شده بودن یه قسمت
توی دلم خالی شد و ترس تمام وجودمو گرفت
درست مثل وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم همه اینجوری بالاسرشون بودن
بدو بدو بین اون همه خدمتکار رفتم و کنارشون زدم و با جسم خونی لیانا مواجه شدم که بزور چشمامو باز گذاشته بود
خدمتکار هارو پس زدم و سرشو گذاشتم روی پاهام و با صدایی ترسیده و لرزان گفتم: چ...چیزی ن..نیست من ..من اینجام لیانا
آروم گفت: ا..ا/ت
بغض داشت گلومو چنگ میزد این همون دختری بود که دوستش نداشتم؟ چرا انقد عذاب می کشیدم وقتی خونی دیدمش؟
کم کم اشکام شروع به ریختن کردن و بلند داد زدم: یکیتون آمبولانس خبر کنههه
توی همین موقعیت تهیان وارد شد و با دیدن وضعیت عمارت سمتم اومد و گفت: ا/ت چی شده؟
با گریه داد زدم: به دادمون برس تهیان لیانا داره از دست میره...
۱۶.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.