فیک اولین عشق
نقش ها :
سانا :بادیگارد پسرا و خواهر تهیونگ
پسرا
ته جونگ : دوست پسر قبلی ا.ت
دکتر جانگ
اولین فیکه که مینویسم🙃☺😶
پارت1
سانا :تازه به خونه پسرا رفته بودم و تازه وارد بودم (پسرا منظور اعضای بی تی اس هست)
ولی چون تهیونگ داداشم قبلا بهم گفته بود یه چیزایی میدونستم
رفتم داخل و سلام کردم هر کی سرش به کار خودش بود زیاد ناراحت نشدم چون طبیعی بود
رفتم تو اتاق تهیونگ و بهش سلام کردم
سانا: سلام از طرف خواهر کوچیکه!؟
تهیونگ: اوه سلام ا.ت
از دیدن داداش بزرگم خوشحال شدم و رفتم بغلش مطمعنا امن ترین جا بغل تهیونگ بود
باهم رفتیم پائین تا باهم آشنا بشیم و دست همکاری بدیم چون من باید برای امنیتشون از جون و دل مایه میزاشتم
رفتم پایین و از خصوصیات خودم گفتم
سانا :سلام من کیم سانا هستم ۱۷ سالمه و محافظ شما هستم
شخصیت سانا:مهربون و کیوت و گاهی اوقات عصبی
من ۶ سال آموزش دیدم برای دفاع شخصی و خوب بلدم چجوری از خودم و اطرافیانم در برابر افراد خلافکار دفاع کنم
همین........
بعد از معارفه رفتم تو اتاقم خسته بودم در و بستم و رو تخت دراز کشیدم آنقدر خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برد ......
*پرش زمانی*
جیمین: سانا ......... بیدار شو ساعت ۸ شبه
سانا :آه.......اوپا...بیدار شدم الان میام پایین
جیمین : فقط زود باش
بلند شدم رفتم پایین تا شام بخوریم شامو که خوردیم داشتم ظرفا رو میشستم و آهنگ گوش میکردم بعد از ظرف شستن رفتم جلوشون نشستم رو زمین (اونا داشتن گیم بازی میکردن)
تا منو دیدن سریع بازی رو قطع کردن و صاف نشستن از این حرکتشون خندم گرفت ولب سریع جدی شدم
از جیبم هفت تا هدست بی سیمِ بی رنگ در آوردم و دادم بهشون و پشت بندش بهشون گفتم اینا به هدست من وصله و هر وقت اتفاقی افتاد میتونین ازش استفاده کنین اوناهم سریع اومدن و ازم گرفتنش و گزاشتن تو گوششون و امتحانی رفتیم اطراف خونه بعد باهم با اون هدست حرف زدیم
بعدش اومدیم خونه همشون رفتن بخوابن فردا صب ساعت تقریبا ۶ بیدار شدم و براشون صبحونه درست کردم که تا اونا بیدار شن صبحونه آماده باشه بعدش بعد از اینکه صبحانه حاضر شد ساعت تقریبا ۸ بود دیدم جیهوپ از اتاقش اومد بیرون و اومد از پشت بغلم کرد و سرمو بوسید بهش یه لیوان آب هویج دیدم تا بخوره بعدش همشون که اومدن جلوشون یه لیوان آب هویج و برای جونگ کوک شیر موز گزاشتم و بعدش غذا رو آوردم
بعد از خوردن غذا یکی زنگ در رو زد رفتم در رو باز کردم یک مردی با لباش مشکی جلوم بود سریع منو کشوند سمت خودش و چاقو گزاشت رو گردنم و منم تا اون موقع تونستم فقط یه جیغ بزنم تا پسرا متوجه شن پسرا خیلی ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار کنن
مرد: یا همین الان هر هفتاتون بامن میاین یا این دختر رو میکشم(با داد و لحن تهدید امیز)
پسرا باهم:باشه .... باشه...می میایم
اون مرد منو ول کرد و هلم داد سمت پسرا ولی پسرا رو با خودش برد و من بودم و اون خونه بزرگ بدون پسرا......
سانا :بادیگارد پسرا و خواهر تهیونگ
پسرا
ته جونگ : دوست پسر قبلی ا.ت
دکتر جانگ
اولین فیکه که مینویسم🙃☺😶
پارت1
سانا :تازه به خونه پسرا رفته بودم و تازه وارد بودم (پسرا منظور اعضای بی تی اس هست)
ولی چون تهیونگ داداشم قبلا بهم گفته بود یه چیزایی میدونستم
رفتم داخل و سلام کردم هر کی سرش به کار خودش بود زیاد ناراحت نشدم چون طبیعی بود
رفتم تو اتاق تهیونگ و بهش سلام کردم
سانا: سلام از طرف خواهر کوچیکه!؟
تهیونگ: اوه سلام ا.ت
از دیدن داداش بزرگم خوشحال شدم و رفتم بغلش مطمعنا امن ترین جا بغل تهیونگ بود
باهم رفتیم پائین تا باهم آشنا بشیم و دست همکاری بدیم چون من باید برای امنیتشون از جون و دل مایه میزاشتم
رفتم پایین و از خصوصیات خودم گفتم
سانا :سلام من کیم سانا هستم ۱۷ سالمه و محافظ شما هستم
شخصیت سانا:مهربون و کیوت و گاهی اوقات عصبی
من ۶ سال آموزش دیدم برای دفاع شخصی و خوب بلدم چجوری از خودم و اطرافیانم در برابر افراد خلافکار دفاع کنم
همین........
بعد از معارفه رفتم تو اتاقم خسته بودم در و بستم و رو تخت دراز کشیدم آنقدر خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برد ......
*پرش زمانی*
جیمین: سانا ......... بیدار شو ساعت ۸ شبه
سانا :آه.......اوپا...بیدار شدم الان میام پایین
جیمین : فقط زود باش
بلند شدم رفتم پایین تا شام بخوریم شامو که خوردیم داشتم ظرفا رو میشستم و آهنگ گوش میکردم بعد از ظرف شستن رفتم جلوشون نشستم رو زمین (اونا داشتن گیم بازی میکردن)
تا منو دیدن سریع بازی رو قطع کردن و صاف نشستن از این حرکتشون خندم گرفت ولب سریع جدی شدم
از جیبم هفت تا هدست بی سیمِ بی رنگ در آوردم و دادم بهشون و پشت بندش بهشون گفتم اینا به هدست من وصله و هر وقت اتفاقی افتاد میتونین ازش استفاده کنین اوناهم سریع اومدن و ازم گرفتنش و گزاشتن تو گوششون و امتحانی رفتیم اطراف خونه بعد باهم با اون هدست حرف زدیم
بعدش اومدیم خونه همشون رفتن بخوابن فردا صب ساعت تقریبا ۶ بیدار شدم و براشون صبحونه درست کردم که تا اونا بیدار شن صبحونه آماده باشه بعدش بعد از اینکه صبحانه حاضر شد ساعت تقریبا ۸ بود دیدم جیهوپ از اتاقش اومد بیرون و اومد از پشت بغلم کرد و سرمو بوسید بهش یه لیوان آب هویج دیدم تا بخوره بعدش همشون که اومدن جلوشون یه لیوان آب هویج و برای جونگ کوک شیر موز گزاشتم و بعدش غذا رو آوردم
بعد از خوردن غذا یکی زنگ در رو زد رفتم در رو باز کردم یک مردی با لباش مشکی جلوم بود سریع منو کشوند سمت خودش و چاقو گزاشت رو گردنم و منم تا اون موقع تونستم فقط یه جیغ بزنم تا پسرا متوجه شن پسرا خیلی ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار کنن
مرد: یا همین الان هر هفتاتون بامن میاین یا این دختر رو میکشم(با داد و لحن تهدید امیز)
پسرا باهم:باشه .... باشه...می میایم
اون مرد منو ول کرد و هلم داد سمت پسرا ولی پسرا رو با خودش برد و من بودم و اون خونه بزرگ بدون پسرا......
۳۱.۳k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.