دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.چهل.و.پنج 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.پنج 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
نیکا شماره ی مهری جون رو گرفت و مشغول حرف زدن شد ،
حتی از پشت تلفن هم میشد فهمید که مهری جون چقد خوشحال شده ، تازه صدای خنده های بلند غزل هم از اونجا میومد ،
آخه چقده من خاطر خواه دارم! :/
از افکار خودم خندم گرفت ،
آخر سری نیکا با خوشحالی از مهری جون خداحافظی کرد و اومد طرفم،
نیکا :< دیا پاشو که باید بریم خرید >
دیانا :< جان؟ خرید؟ برای چی؟ >
نیکا :< مهری جون گفت که امشب به همراه خانواده برای بله برون میان اینجا بهتره بریم یه دست لباس خوشگل برات بخریم >
متین :< نیکا راست میگع به کارت تون پول میریزم برید برای خودتون لباس بخرید >
با خوشحالی رفتم حاضر شدم و با نیکا رفتیم خرید که از دور چشمم به یه تونیک خفاشی که با شلوار و شالش ست بود خورد،
ذوق زده به نیکا گفتم :< نیکا بیا اینو ببینیم خیلی قشنگه >
نیکا :< آره بریم بپوشش فکر کنم بهت خیلی بیاد >
رفتیم تو مغازه که فروشنده رو به ما گفت :< سلام خوش اومدید چه کمکی میتونم بکنم؟ >
نیکا :< از اون تونیک پشت ویترین یه سایز اندازه ی ایشون بیارید >
فروشنده :< چه رنگی باشه؟ >
نیکا :< چه رنگ هایی دارید؟ >
فروشنده :< مشکی صورتی ، طوسی زرد ، قرمز آبی ، آخرین رنگ هم سفید بنفش >
سریع ذوق زده گفتم :< سفید بنفش >
فروشنده یه سایز اندازه ی من رو داد و رفتم پروف کردم ،
دیانا :< نیکا چطوره ؟ >
نیکا :< خیلی قشنگه فقط مطمئنی نمیخای رنگ طوسی صورتیش رو بخری خیلی خوشگل تره ها >
بدون اینکه بفهمم چی میگم گفتم :< آخه ارسلان عاشق رنگ سفید بنفشه >
نیکا پقی زد زیر خنده و گفت :< اوووو مبارکه عروس خانوم آقا داماد تو رو با رنگ مورد علاقش ببینه که دیوونه ات میشه >
تازه فهمیدم چه سوتی عظیمی دادم خاستم جمعش کنم که نیکا گفت :< الکی انقد دستپاچه نشو هر کاریم کنی نمیتونی جمعش کنی چیزایی که باید شتیده میشد شنیده شد >
خندیدم و گفتم :< نه که خودت شب بله برون برای متین تیپ قرمز نزده بودی اونم بحاطر اینکه متین قرمز دوست داشت >
نیکا :< همینه که هست >
دیانا :< میخام نباشه >
نیکا :< ولی چه زوج سفید بنفشی بشید شما واقن در و تخته خوب با هن جور شدید >
خاستم جوابشو بدم که نگاهم افتاد به ساعت داخل مغازه و تقریبا داد زدم :< نیکاااااا پاشو زودتر بریم ساعت پنج شده >
نیکا با دستش زد رو پیشونیش و گفت :< وای بدو بریم پولشو حساب کنیم برگردیم خونه >
خدارو شکر نیکا همون اول لباس خریده بود وگرنه خیلی دیرمون میشد ..
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.پنج 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
نیکا شماره ی مهری جون رو گرفت و مشغول حرف زدن شد ،
حتی از پشت تلفن هم میشد فهمید که مهری جون چقد خوشحال شده ، تازه صدای خنده های بلند غزل هم از اونجا میومد ،
آخه چقده من خاطر خواه دارم! :/
از افکار خودم خندم گرفت ،
آخر سری نیکا با خوشحالی از مهری جون خداحافظی کرد و اومد طرفم،
نیکا :< دیا پاشو که باید بریم خرید >
دیانا :< جان؟ خرید؟ برای چی؟ >
نیکا :< مهری جون گفت که امشب به همراه خانواده برای بله برون میان اینجا بهتره بریم یه دست لباس خوشگل برات بخریم >
متین :< نیکا راست میگع به کارت تون پول میریزم برید برای خودتون لباس بخرید >
با خوشحالی رفتم حاضر شدم و با نیکا رفتیم خرید که از دور چشمم به یه تونیک خفاشی که با شلوار و شالش ست بود خورد،
ذوق زده به نیکا گفتم :< نیکا بیا اینو ببینیم خیلی قشنگه >
نیکا :< آره بریم بپوشش فکر کنم بهت خیلی بیاد >
رفتیم تو مغازه که فروشنده رو به ما گفت :< سلام خوش اومدید چه کمکی میتونم بکنم؟ >
نیکا :< از اون تونیک پشت ویترین یه سایز اندازه ی ایشون بیارید >
فروشنده :< چه رنگی باشه؟ >
نیکا :< چه رنگ هایی دارید؟ >
فروشنده :< مشکی صورتی ، طوسی زرد ، قرمز آبی ، آخرین رنگ هم سفید بنفش >
سریع ذوق زده گفتم :< سفید بنفش >
فروشنده یه سایز اندازه ی من رو داد و رفتم پروف کردم ،
دیانا :< نیکا چطوره ؟ >
نیکا :< خیلی قشنگه فقط مطمئنی نمیخای رنگ طوسی صورتیش رو بخری خیلی خوشگل تره ها >
بدون اینکه بفهمم چی میگم گفتم :< آخه ارسلان عاشق رنگ سفید بنفشه >
نیکا پقی زد زیر خنده و گفت :< اوووو مبارکه عروس خانوم آقا داماد تو رو با رنگ مورد علاقش ببینه که دیوونه ات میشه >
تازه فهمیدم چه سوتی عظیمی دادم خاستم جمعش کنم که نیکا گفت :< الکی انقد دستپاچه نشو هر کاریم کنی نمیتونی جمعش کنی چیزایی که باید شتیده میشد شنیده شد >
خندیدم و گفتم :< نه که خودت شب بله برون برای متین تیپ قرمز نزده بودی اونم بحاطر اینکه متین قرمز دوست داشت >
نیکا :< همینه که هست >
دیانا :< میخام نباشه >
نیکا :< ولی چه زوج سفید بنفشی بشید شما واقن در و تخته خوب با هن جور شدید >
خاستم جوابشو بدم که نگاهم افتاد به ساعت داخل مغازه و تقریبا داد زدم :< نیکاااااا پاشو زودتر بریم ساعت پنج شده >
نیکا با دستش زد رو پیشونیش و گفت :< وای بدو بریم پولشو حساب کنیم برگردیم خونه >
خدارو شکر نیکا همون اول لباس خریده بود وگرنه خیلی دیرمون میشد ..
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
۷.۷k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.