پارت 1
پارت 1
#قاتل_من
برای بار آخر خودمو تو آینه دیدم ولباسامو مرتب کردم..... واو عجب دافی شدم باورم نمیشه این منم...... یه لحظه نکنه دیرم شده
نگاهی به ساعتی که روی مچ دستم بود انداختم نیم ساعت دیگ وقت داشتم اوففف
ات :هیناااا....هینااااا...
هینا: بلهههه ابجی ...
ات : هینا ببین من بازم باید برم سرکلاس مجبورم تنهات بزارم تو نمترسی نه؟؟
هینا: نهه نمترسم خیالت راحت فقط بگو قراره دوباره پیانو بزنی اره...آره
ات: ارههه قربونت برم
هینا: آخ جوووون
ات : هینا من غذاتو برات رو میز گذاشتم لطفا تا آخر غذاتو بخور ک زود بزرگ شی هوم؟
هینا:چشم فرمانده
ات: وسایلمو برداشتم از خونه زدم بیرون خیلی برام سخت بود هر روز هینا را تنها بزارم اون فقط پنج سالشه هینا وقتی تازه به دنیا اومده بود مادرشو از دست داد و ازون موقع من مواظب هینا بودم از اونجایی ک بابام همش سرش به مشغله کاری خودش گرمه کم پیش میاد بیاد خونه....
همین ک فکرم درگیر بود و کلا ت و باغ نبودم...
ک با چیزی ک دیدم سرجام میخکوب شدم سه تا
مرد کله گنده از ماشین پیاده شدن و داشتن نزدیکم میشدن....هققق چرا پاهام سست شده
چرا توان فرار ندارم هققق الان چ بلایی سرم میاد؟
+برو دختره رو بیار (اطاعت )
ات: نههه توروخدا نهههه هققق
ولم کنید نه ولم کنید چیکارمممم داریددد
هقققق من بی گناهم شما کی هستین؟
چرا با من مثل خلافکارا رفتار میکنید
من باید برم خونه هینا تنهاس
+خفه خون بگیر دختر هر وقت رسیدم عمارت آقای کیم خودشون بتون میگن چ خبره چشماشو ببندید زود
ات: نههههه احمق ولم کن
+ببین بچ بهتره آروم باشی چون به نفعته وگرنه کارمون سخت تر میشههه
ات : به خدا تاوان کارتونو پس میدید نمیتونید هیچی جایی فرار کنید اگ بابام بفهمه محوتون میکنهه.....
+هی دهنشم ببند...
_چشم قربان
#قاتل_من
برای بار آخر خودمو تو آینه دیدم ولباسامو مرتب کردم..... واو عجب دافی شدم باورم نمیشه این منم...... یه لحظه نکنه دیرم شده
نگاهی به ساعتی که روی مچ دستم بود انداختم نیم ساعت دیگ وقت داشتم اوففف
ات :هیناااا....هینااااا...
هینا: بلهههه ابجی ...
ات : هینا ببین من بازم باید برم سرکلاس مجبورم تنهات بزارم تو نمترسی نه؟؟
هینا: نهه نمترسم خیالت راحت فقط بگو قراره دوباره پیانو بزنی اره...آره
ات: ارههه قربونت برم
هینا: آخ جوووون
ات : هینا من غذاتو برات رو میز گذاشتم لطفا تا آخر غذاتو بخور ک زود بزرگ شی هوم؟
هینا:چشم فرمانده
ات: وسایلمو برداشتم از خونه زدم بیرون خیلی برام سخت بود هر روز هینا را تنها بزارم اون فقط پنج سالشه هینا وقتی تازه به دنیا اومده بود مادرشو از دست داد و ازون موقع من مواظب هینا بودم از اونجایی ک بابام همش سرش به مشغله کاری خودش گرمه کم پیش میاد بیاد خونه....
همین ک فکرم درگیر بود و کلا ت و باغ نبودم...
ک با چیزی ک دیدم سرجام میخکوب شدم سه تا
مرد کله گنده از ماشین پیاده شدن و داشتن نزدیکم میشدن....هققق چرا پاهام سست شده
چرا توان فرار ندارم هققق الان چ بلایی سرم میاد؟
+برو دختره رو بیار (اطاعت )
ات: نههه توروخدا نهههه هققق
ولم کنید نه ولم کنید چیکارمممم داریددد
هقققق من بی گناهم شما کی هستین؟
چرا با من مثل خلافکارا رفتار میکنید
من باید برم خونه هینا تنهاس
+خفه خون بگیر دختر هر وقت رسیدم عمارت آقای کیم خودشون بتون میگن چ خبره چشماشو ببندید زود
ات: نههههه احمق ولم کن
+ببین بچ بهتره آروم باشی چون به نفعته وگرنه کارمون سخت تر میشههه
ات : به خدا تاوان کارتونو پس میدید نمیتونید هیچی جایی فرار کنید اگ بابام بفهمه محوتون میکنهه.....
+هی دهنشم ببند...
_چشم قربان
۲.۷k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.