عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:33
ویو تهیونگ
وسایلارو با خودم بردم تو اتاقم و رو تخت به پشت دراز کشیدمو دستم رو سرم گذاشتمو همش گریه میکردم...
تهیونگ: م.. من چیکار کردم...؟ د.. دلشو شکوندم(گریه و بغض)
تصمیم گرفتم برم تو اتاقش از جام بلند شدمو رفتم سمت اتاقش... درو زدم...
تق.. تق.. تق..
تهیونگ: ا/ت لطفا درو باز کن... لطفا... من... من کار اشتباهی کردم... منو ببخش لطفا...(گریه)
ا/ت:.....
تهیونگ: من اشتباه کردم ا/ت....درو باز کن... بخدا عاشقتم...(گریه)
ا/ت:.....
تهیونگ: ا/ت لطفااا لطفاا ا/ت...
ا/ت:...
هیچ جوابی ازش نمیشنیدم... نکنه به خودش اسیب زده... نه دیگه نمیتونم اینجا معطل بمونم باید برم تو.... درو محکم باز کردمو رفتم تو... خدارو شکر به خودش اسیب نزده... تا منو دیپ از حالت گریش دراومدو اومد جلو...
ا/ت: تو به چه جرئتی اومدی اینجا؟ گمشو برو بیرون... گمشووووو(داد و گریه)
تهیونگ: بزار توضیح بدم... بخدا نمیدونستم...
ا/ت: گفتم گمشووو!!
تهیونگ: ا/ت...
ویو ا/ت
تهیونگ خواست بهم دست بزنه بلند داد زدم...
ا/ت: به من دست نزن... به من دست نزن برو بیرون... به خاطر یه چیز الکی یه عکس من کتک خوردم... برو...
با گریه رفت بیرون... گریه هاشو میدیدم قلبم خورد میشد... من هنوز دوسش دارم.. عاشقشم... ولی.. ولی اون اعتماد بهم نداشت..
ویو تهیونگ
دوباره برگشتم به اتاقم... باید چیکار میکردم بهم اعتماد میکرد... واقعا خودمو از چشمش انداختم....
وقت ناهار بودو خدمتکار منو صدا زد... بهش گفتم..
تهیونگ: من نمیخورم...
خدمتکار: اما....
تهیونگ: من نمیخورم... برای ا/ت ببر...
(بچه ها مسافرتم نتم ندارم وصلم ب مامیم... لطفا درک کنید...)
ویو تهیونگ
وسایلارو با خودم بردم تو اتاقم و رو تخت به پشت دراز کشیدمو دستم رو سرم گذاشتمو همش گریه میکردم...
تهیونگ: م.. من چیکار کردم...؟ د.. دلشو شکوندم(گریه و بغض)
تصمیم گرفتم برم تو اتاقش از جام بلند شدمو رفتم سمت اتاقش... درو زدم...
تق.. تق.. تق..
تهیونگ: ا/ت لطفا درو باز کن... لطفا... من... من کار اشتباهی کردم... منو ببخش لطفا...(گریه)
ا/ت:.....
تهیونگ: من اشتباه کردم ا/ت....درو باز کن... بخدا عاشقتم...(گریه)
ا/ت:.....
تهیونگ: ا/ت لطفااا لطفاا ا/ت...
ا/ت:...
هیچ جوابی ازش نمیشنیدم... نکنه به خودش اسیب زده... نه دیگه نمیتونم اینجا معطل بمونم باید برم تو.... درو محکم باز کردمو رفتم تو... خدارو شکر به خودش اسیب نزده... تا منو دیپ از حالت گریش دراومدو اومد جلو...
ا/ت: تو به چه جرئتی اومدی اینجا؟ گمشو برو بیرون... گمشووووو(داد و گریه)
تهیونگ: بزار توضیح بدم... بخدا نمیدونستم...
ا/ت: گفتم گمشووو!!
تهیونگ: ا/ت...
ویو ا/ت
تهیونگ خواست بهم دست بزنه بلند داد زدم...
ا/ت: به من دست نزن... به من دست نزن برو بیرون... به خاطر یه چیز الکی یه عکس من کتک خوردم... برو...
با گریه رفت بیرون... گریه هاشو میدیدم قلبم خورد میشد... من هنوز دوسش دارم.. عاشقشم... ولی.. ولی اون اعتماد بهم نداشت..
ویو تهیونگ
دوباره برگشتم به اتاقم... باید چیکار میکردم بهم اعتماد میکرد... واقعا خودمو از چشمش انداختم....
وقت ناهار بودو خدمتکار منو صدا زد... بهش گفتم..
تهیونگ: من نمیخورم...
خدمتکار: اما....
تهیونگ: من نمیخورم... برای ا/ت ببر...
(بچه ها مسافرتم نتم ندارم وصلم ب مامیم... لطفا درک کنید...)
۳۳.۲k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.