『𝖕𝖆𝖗𝖙6』
شب گذشته اصلا شب خوبی نبود نه برای ارباب و نه برای ملکه عمارت مکالمه های کوتاهشون اصلا خوب نبود و باعث سکوتشون الان سر میز صبحانه بود
ملکه تصمیم گرفت بود سکوت کنه تا کوک رو عصبی نکنه
ملکه اسمی بود خدمتکار ها و بادیگارد ها برای بورام انتخاب کرده بودن
بعد از صبحانشون بورام بلند شد که بره یکم عمارت رو بگرده
کوک:صبرکن
با صدای سرد کوک سرجاش ایستاده و کوک بلند شد و چند قدمی سمتش رفت
صورت ملکه اش رو بیبن دستاش بالا اورد و سرش رو نزدیک کرد لباش رو روی لبای نازک ملک اش گذاشت و لباش و بین لبای شیرینش قرار داد
لبای معشوقه اش رو با صدای آرومی ول کرد دستس سمت کمر باریک ملکه اش رفت و بدن گرمش رو به خودش چسبوند
سرش و توی گردن ملکه اش فرو برد و لبای گرمش رو روی گردنش گذاشت و مک آرومی زد و با صدای آرومی گردنش رو ول کرد
کوک:مواظب خودت باش
کتش رو برداشت راه خودش و از سر گرفت که با صدایی از ملکه اش شنید پوزخندی زد
بورام:بری که برنگردی
چشم غره ای به کوک رفت و بعد از خارج شدن ماشین کوک از عمارت و بسته شدن در عمارت
از سالن اصلی بیرون رفت که یکم عمارت رو بگرده
دستاش و جيب هودی صورتیش برد و به سمت حياط عمارت قدم برداشت البته باغ بود تا حیاط
توی باغ بادیگارد هایی بود اسلحه و چاقو، گوشی هایی توی گوششون که ارتباطشون با اربابشون راحت تر میکرد
از بین درخت های عمارت نگاهش به دیوارهای بلند عمارت خورد
بورام:ده لامصب مگه اژدها نگهمیداری
کوک:نه یه ملکه ی سرکش نگه میدارم
با صدای کوک توی جاش پرید و به سمت کوک برگشت و اخمی کرد
بورام:خبرت خبر بده امدی
کوک اخم غلیظی کرد و با چند قدم بلند خودش رو به دختر رسوند
کوک :این زبونت و کوتاه کن تا...
کمی صبر کرد
بورام:تا چی؟ مثلا میخوای چکارکنی ها؟
کوک پوزخندی زد و توی چند سانتیش قرار گرفت
کوک:نظرم عوض شد
انگشت هاشو رو روی لپ دختر حرکت داد
کوک:برای ناله کردن نیازش داری ملکه ی من
بعد از حرفش پشت به بورام کرد و راهش و از سر گرفت
بورام:وقتی فرار کردم داغش به دلت میمونه
و به راهش ادامه داد با چند قدم که جلو تر رفت آلاچیقی رو دید و یکم دیگه نزدیک تر شد
از خوشحالی بالا پایین پرید
خیلی آروم چند بار دست هاش و بهم زد میتونست بالا رفتن از اون آلاچیق بره روی دیوار عمارت و از اونجا فرار کنه
بورام:ایولللل بلاخره نجات پیدا کردم
در حال خوشحالی و برسی آلاچیق بود که صدای پایی رو شنید
هانا:ببخشید!!!
با صدای دختری که از پشت سرش شنید به سمتش برگشت
اون دختر هم مثل بقیه ی بادیگارد ها بود فقط تنها فرقش نشانه کوچیکی بود که روی سینه سمت راستش بود
بورام:ببخشیددد؟؟؟
هانا:من کیم هانا ارشد بادیگارد ها و سازماندهی و آموزش نیرو های جدید
بورام:لی بورام خوشبختم
هانا:جئون
بورام:ببخشید
هانا:ارباب فرمودند که از این به بعد فامیلی شما جئون است و الان دنبالتون بودم که مدارکتون رو بدم
بورام:چ.. چیییی؟ یعنی چی مدارک جدید فامیلی جدید مگه شهر هرته؟
هانا:بهر حال من وظيفه داشتم مدارک جدیدتون رو بهتون بدم
بورام:برو بده همون اربابت من عمرا بذارم فامیلی اون قاتل کنار اسمم بیاد
هانا:دیگه اینو خودت به ارباب بگید
و مدارک و به بورام داد با تعظیمی از اونجا رفت
با قدم های عصبی به سمت سالن عمارت رفت و قدم های بلندش باعث زودتر به مقصدش برسه
وارد آشپزخونه شد و با دید کوک خیلی خون سرد قهوه میخوره مواجه شد
پوزخندی زد و به سمت سطل زباله رفت و مدارک و چندبار جلوی کوک تکون و اون و توی سطل انداخت
بورام:فامیلیت رو برای خودت نگهدار قاتل روانی
کوک دست هاشو توی شوار مشکیش فرو برد و به سمت ملکه اش قدم برداشت
کوک:اما قبول کن که فامیلی من بیشتر به اسمت میاد
بورام فاصله بینشون و به چند سانتی رسوند و به چشمای مشکی جونگ کوک نگاه کرد
بورام:بیا قبول کن که من ازت متنفرم جئون
پوزخندی و با لحن مطمئنی گفت
بورام:مطمئن باش حسرتم رو به دلت میذارم مطمئن باش
کوک:حسرت داشتن تو لغت نامه من معنای نداره ملکه ای من اینبار من بهت میگم مطمئن باش
یه روز خودت قدم برمیداری تا منو بغل کنی، ببوسی، نوازش کنی و خودت برای اینکه تصاحبت کنم پیش قدم میشی
بورام:تو خوابت ببینی
اما شاید حق با کوک باشه یا شاید هم با بورام چون هیچکس از فردای خودش و دیگری خبر نداره
.............................
چون زیاد بود عکس نوشته نمیشد گذاشت 😍💜
ملکه تصمیم گرفت بود سکوت کنه تا کوک رو عصبی نکنه
ملکه اسمی بود خدمتکار ها و بادیگارد ها برای بورام انتخاب کرده بودن
بعد از صبحانشون بورام بلند شد که بره یکم عمارت رو بگرده
کوک:صبرکن
با صدای سرد کوک سرجاش ایستاده و کوک بلند شد و چند قدمی سمتش رفت
صورت ملکه اش رو بیبن دستاش بالا اورد و سرش رو نزدیک کرد لباش رو روی لبای نازک ملک اش گذاشت و لباش و بین لبای شیرینش قرار داد
لبای معشوقه اش رو با صدای آرومی ول کرد دستس سمت کمر باریک ملکه اش رفت و بدن گرمش رو به خودش چسبوند
سرش و توی گردن ملکه اش فرو برد و لبای گرمش رو روی گردنش گذاشت و مک آرومی زد و با صدای آرومی گردنش رو ول کرد
کوک:مواظب خودت باش
کتش رو برداشت راه خودش و از سر گرفت که با صدایی از ملکه اش شنید پوزخندی زد
بورام:بری که برنگردی
چشم غره ای به کوک رفت و بعد از خارج شدن ماشین کوک از عمارت و بسته شدن در عمارت
از سالن اصلی بیرون رفت که یکم عمارت رو بگرده
دستاش و جيب هودی صورتیش برد و به سمت حياط عمارت قدم برداشت البته باغ بود تا حیاط
توی باغ بادیگارد هایی بود اسلحه و چاقو، گوشی هایی توی گوششون که ارتباطشون با اربابشون راحت تر میکرد
از بین درخت های عمارت نگاهش به دیوارهای بلند عمارت خورد
بورام:ده لامصب مگه اژدها نگهمیداری
کوک:نه یه ملکه ی سرکش نگه میدارم
با صدای کوک توی جاش پرید و به سمت کوک برگشت و اخمی کرد
بورام:خبرت خبر بده امدی
کوک اخم غلیظی کرد و با چند قدم بلند خودش رو به دختر رسوند
کوک :این زبونت و کوتاه کن تا...
کمی صبر کرد
بورام:تا چی؟ مثلا میخوای چکارکنی ها؟
کوک پوزخندی زد و توی چند سانتیش قرار گرفت
کوک:نظرم عوض شد
انگشت هاشو رو روی لپ دختر حرکت داد
کوک:برای ناله کردن نیازش داری ملکه ی من
بعد از حرفش پشت به بورام کرد و راهش و از سر گرفت
بورام:وقتی فرار کردم داغش به دلت میمونه
و به راهش ادامه داد با چند قدم که جلو تر رفت آلاچیقی رو دید و یکم دیگه نزدیک تر شد
از خوشحالی بالا پایین پرید
خیلی آروم چند بار دست هاش و بهم زد میتونست بالا رفتن از اون آلاچیق بره روی دیوار عمارت و از اونجا فرار کنه
بورام:ایولللل بلاخره نجات پیدا کردم
در حال خوشحالی و برسی آلاچیق بود که صدای پایی رو شنید
هانا:ببخشید!!!
با صدای دختری که از پشت سرش شنید به سمتش برگشت
اون دختر هم مثل بقیه ی بادیگارد ها بود فقط تنها فرقش نشانه کوچیکی بود که روی سینه سمت راستش بود
بورام:ببخشیددد؟؟؟
هانا:من کیم هانا ارشد بادیگارد ها و سازماندهی و آموزش نیرو های جدید
بورام:لی بورام خوشبختم
هانا:جئون
بورام:ببخشید
هانا:ارباب فرمودند که از این به بعد فامیلی شما جئون است و الان دنبالتون بودم که مدارکتون رو بدم
بورام:چ.. چیییی؟ یعنی چی مدارک جدید فامیلی جدید مگه شهر هرته؟
هانا:بهر حال من وظيفه داشتم مدارک جدیدتون رو بهتون بدم
بورام:برو بده همون اربابت من عمرا بذارم فامیلی اون قاتل کنار اسمم بیاد
هانا:دیگه اینو خودت به ارباب بگید
و مدارک و به بورام داد با تعظیمی از اونجا رفت
با قدم های عصبی به سمت سالن عمارت رفت و قدم های بلندش باعث زودتر به مقصدش برسه
وارد آشپزخونه شد و با دید کوک خیلی خون سرد قهوه میخوره مواجه شد
پوزخندی زد و به سمت سطل زباله رفت و مدارک و چندبار جلوی کوک تکون و اون و توی سطل انداخت
بورام:فامیلیت رو برای خودت نگهدار قاتل روانی
کوک دست هاشو توی شوار مشکیش فرو برد و به سمت ملکه اش قدم برداشت
کوک:اما قبول کن که فامیلی من بیشتر به اسمت میاد
بورام فاصله بینشون و به چند سانتی رسوند و به چشمای مشکی جونگ کوک نگاه کرد
بورام:بیا قبول کن که من ازت متنفرم جئون
پوزخندی و با لحن مطمئنی گفت
بورام:مطمئن باش حسرتم رو به دلت میذارم مطمئن باش
کوک:حسرت داشتن تو لغت نامه من معنای نداره ملکه ای من اینبار من بهت میگم مطمئن باش
یه روز خودت قدم برمیداری تا منو بغل کنی، ببوسی، نوازش کنی و خودت برای اینکه تصاحبت کنم پیش قدم میشی
بورام:تو خوابت ببینی
اما شاید حق با کوک باشه یا شاید هم با بورام چون هیچکس از فردای خودش و دیگری خبر نداره
.............................
چون زیاد بود عکس نوشته نمیشد گذاشت 😍💜
۱۳۶.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.