اسم داستان :آسمان خاکستری پارت:۲
چشم به مامان دوختم .
نفس عمیقی کشید سرش رو به علامت منفی تکون داد .
آب دهنم رو قورت دادم ، چرا نگرانم ؟ حتی اگر هم مرده باشه لطف بزرگی در حق خانواده ام کردم .
_نیکس
نگاه از چشم های بسته بابا گرفتم
_ بله
_ باند میاری
کمی طول کشید تا کلمات رو تلفض کنم
_ الان
اروم به سمت آشپزخونه حرکت کردم .
تعداد زیادی کارتن فضا رو اشغال کرده بود .
هنوز هیچ جارو نچینده بودیم وجود این همه کارتن عادی بود .
اولی رو باز کردم ، لیوان بود .
به سراغ دومی رفتم که زنگ زدن .
از پنجره نگاهی انداختم ، پلیس بود !
آب دهنم رو قورت دادم ، حتما به خاطر سرو صدا آمدن .
خونه قبلی هم همین جوری بود این قدر این اتفاق افتاده بود که این اواخر دیگه پلیس ها نمیومدن .
حتی در پاسخ به شکایت همسایه ها هم میگفتن ( ولشون کنید یکم دیگه آروم میشن)
صدای باز شدن در افکارم رو پاره کرد .
با عجله از آشپزخونه خارج شدم .
مامان در چهار چوب بود و سعی داشت داخل خونه رو با در مخفی کنه .
به زور روی پاش ایستاده بود ، پیشش رفتم .
حضورم رو که حس کرد بهم تکیه داد تا راحت تر حرف بزنه .
مرد میانسالی با اخم داشت سوال های متداولی رو میپرسید .
سوال هایی که قبلاً هم شنیده بودم .
_ صدای دعوا شنیدیم، چیزی شده؟
نگاهش رو روی من و بعد رو دست زخمی مامان زوم کرد .
_حالتون خوبه؟
مامان لبخندی زورکی زد تا اوضاع رو عادی جلوه بده ، گرچه این اتفاق برای ما عادی بود .
_ نه چیزی نیست ، یکم با همسرم جروبحث کردیم همین ،
وسطش دستمون خورد شکلات خوری افتاد ، خواستم جمعش کنم دستم برید .
پلیس دوباره نگاهی به من انداخت ، انگار که میخواست با چشماش قورتم بده .
پلیسی که پشتش ایستاده بود جوان بلند قدی بود ، لبخندی زد و گفت:
_ ببخشید مزاحم شدیم همسایه ها نگران بودن مارو خبر کردن ، روز خوش و خونه جدید هم مبارک به هَوسوید خوش آمدید
کلاهش رو برداشت ، احترامش رو به لبخندی جواب دادم پلیس های شهر اینقدر خوش برخورد نیستن.
نگاهی به اسمی که روی لباسش دوخته شده بود انداختم
/جیمز کارلز/
لبخندی زدم و سر تکون دادم .
_خدانگهدار
درو بستم و بهش تکیه دادم .
مامان دوباره به سمت آشپزخونه رفت ، چند لحظه بعد با باند و الکل برگشت .
ماهرانه دستش رو پیچید ، لبخندی امید بخش بهم زد و بغلم کرد .
چند نفس عمیق کشیدم ، میدونستم این آغوش ماهی یک بار تکرار میشه .
بعد از چند ثانیه به زور بابا رو روی مبل گذاشتیم .
آهی کشیدم ، چرا من باید همه این ها و تحمل کنم؟
نگاهی به مامان انداختم ، مو های کوتاهش داشت به سفیدی میرفت .
چند چروک کوچیک دور چشماش رو گرفته بودند انگار که میخواستن ثابت کنن دیگه ستاره امیدی برای آسمون توی چشماش نمونده .
شاید من تنها فرد آسیب دیده از این ماجرا نباشم .
نفس عمیقی کشید سرش رو به علامت منفی تکون داد .
آب دهنم رو قورت دادم ، چرا نگرانم ؟ حتی اگر هم مرده باشه لطف بزرگی در حق خانواده ام کردم .
_نیکس
نگاه از چشم های بسته بابا گرفتم
_ بله
_ باند میاری
کمی طول کشید تا کلمات رو تلفض کنم
_ الان
اروم به سمت آشپزخونه حرکت کردم .
تعداد زیادی کارتن فضا رو اشغال کرده بود .
هنوز هیچ جارو نچینده بودیم وجود این همه کارتن عادی بود .
اولی رو باز کردم ، لیوان بود .
به سراغ دومی رفتم که زنگ زدن .
از پنجره نگاهی انداختم ، پلیس بود !
آب دهنم رو قورت دادم ، حتما به خاطر سرو صدا آمدن .
خونه قبلی هم همین جوری بود این قدر این اتفاق افتاده بود که این اواخر دیگه پلیس ها نمیومدن .
حتی در پاسخ به شکایت همسایه ها هم میگفتن ( ولشون کنید یکم دیگه آروم میشن)
صدای باز شدن در افکارم رو پاره کرد .
با عجله از آشپزخونه خارج شدم .
مامان در چهار چوب بود و سعی داشت داخل خونه رو با در مخفی کنه .
به زور روی پاش ایستاده بود ، پیشش رفتم .
حضورم رو که حس کرد بهم تکیه داد تا راحت تر حرف بزنه .
مرد میانسالی با اخم داشت سوال های متداولی رو میپرسید .
سوال هایی که قبلاً هم شنیده بودم .
_ صدای دعوا شنیدیم، چیزی شده؟
نگاهش رو روی من و بعد رو دست زخمی مامان زوم کرد .
_حالتون خوبه؟
مامان لبخندی زورکی زد تا اوضاع رو عادی جلوه بده ، گرچه این اتفاق برای ما عادی بود .
_ نه چیزی نیست ، یکم با همسرم جروبحث کردیم همین ،
وسطش دستمون خورد شکلات خوری افتاد ، خواستم جمعش کنم دستم برید .
پلیس دوباره نگاهی به من انداخت ، انگار که میخواست با چشماش قورتم بده .
پلیسی که پشتش ایستاده بود جوان بلند قدی بود ، لبخندی زد و گفت:
_ ببخشید مزاحم شدیم همسایه ها نگران بودن مارو خبر کردن ، روز خوش و خونه جدید هم مبارک به هَوسوید خوش آمدید
کلاهش رو برداشت ، احترامش رو به لبخندی جواب دادم پلیس های شهر اینقدر خوش برخورد نیستن.
نگاهی به اسمی که روی لباسش دوخته شده بود انداختم
/جیمز کارلز/
لبخندی زدم و سر تکون دادم .
_خدانگهدار
درو بستم و بهش تکیه دادم .
مامان دوباره به سمت آشپزخونه رفت ، چند لحظه بعد با باند و الکل برگشت .
ماهرانه دستش رو پیچید ، لبخندی امید بخش بهم زد و بغلم کرد .
چند نفس عمیق کشیدم ، میدونستم این آغوش ماهی یک بار تکرار میشه .
بعد از چند ثانیه به زور بابا رو روی مبل گذاشتیم .
آهی کشیدم ، چرا من باید همه این ها و تحمل کنم؟
نگاهی به مامان انداختم ، مو های کوتاهش داشت به سفیدی میرفت .
چند چروک کوچیک دور چشماش رو گرفته بودند انگار که میخواستن ثابت کنن دیگه ستاره امیدی برای آسمون توی چشماش نمونده .
شاید من تنها فرد آسیب دیده از این ماجرا نباشم .
۲.۹k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.