دختر بچه
#دختر_بچه
#part9
"ویو ات"
یهو گفتم "اتفاقی افتاده یونا ؟"
انگار اون دوتا رو نمیدیدم
فقط به جواب یونا اهمیت میدادم
شاید هنوزم این باور و داشتم ک بچه ها همیشه جواب راست رو میگن ولی خب یادم رفته بود ک این یه دختر خاصه !
فقط کافی بود ک یونا بگه اره و اون دوتا رو جر بدم هرچند میدونستم ک ممکنه از پسشون بر نیام
یونا :نه ..نه شیزی نسده خانم معلم ...
ات :مطمعنی ؟
یهو بابا یونا ،جیهوپ گفت "به شما ربطی نداره خانم کیم !لطفا خیلی زود از اینجا برین !"
ات:اوه چشم حتما !(با کنایه )
یهو اون مرده رو به جیهوپ گفت "این کیه ؟"
جیهوپ :معلم مهد یونا
اون مرده :میشناسیش ؟
جیهوپ :گفتم ک ...فقط در حد یه معلمه !
اون مرده :پس اینجا چیکار میکنه ؟
جیهوپ :معلوم نیس ؟یه دختر فوضول احمق ک تو چیزای ک بش مربوط نیس دخالت میکنه ...از این واضح تر ؟
اون مرده برگشت به من نگا کرد و پوزخند زد ...
ضربان قلبم از شدت عصبانیت رفته بود بالا ...دستم و مشت کرده بودم و ناخونم و به کف دستم فشار میدادم
نتونستم دیگ تحمل کنم ... خواستم با مشت بزنم توی صورت جیهوپ تا اینکه توی هوا مشتم و گرفت
توی شک بودم
انگشتام خود به خود باز شد
توی چشماش خیره شده بودم
اخم کرده بود و انگار واقعن عصبانی شده بود
دستم و فشار میداد و کم کم داشت درد میگرفت ولی سعی میکردم توی چهرم اون حجم از درد رو نشون ندم
تا اینکه نتونستم و صورتم رفت توی هم و چشمام و محکم روی هم بستم
هیچکس اون اطراف نبود و ممکن بود اگ اون دوتا بلایی سرم بیارن هیچکس از حالم خبر دار نشه
فشارش روی دستم هر لحظه بیشتر میشد
و من از شدت درد حتی نزدیک بود گریم بگیره
ات :اخ..عای عای دستممم..مرتیکه دستم و ول کن ..عایییی...عوضییی
صدای دادش بلند شد
انقدر بلند ک واقعن نگران حنجرش شدم
جیهوپ :یک بار ،فقط یک بار دیگ اگ توی کارای من دخالت کنی ،زنده ات نمیزام !مفهومه ؟
ات :اره اره...فقط دستم و ول کن لعنتی !
دستم و ول کرد و اون مرده ک پشت سرم وایستاده بود از پشت محکم موهامو کشید و باعث شد بیوفتم روی زمین و صدای جیغم بلند بشه
اون مرد نشست و کم کم درد ضربات مشتی که توی بدنم و صورتم میخورد و حس کردم
بعد از سیاهی متلق چشمام و باز کردم
احساس درد و همه جای بدنم حس میکردم
ولی ... من کجا بودم ؟؟
کلی از مردم بالای سرم جمع شده بودن
سعی کردم بشینم و با دستم یکم خون رو از روی صورتم پاک کنم
انگار تازه داشت هوا روشن میشد
پس من هنوز توی همون خیابون بودم !
یه خانم تقریبا مسن کنارم نشست و گفت "خوبی دخترم ؟؟؟؟؟ کی همچین بلایی رو سرت اورده ؟؟؟...اخ صورتت و بیین...پر از خونه...دراز بکش همینجا تا امبولانس برسه !"
ات:آ..آمبولانس ؟
هنوزم باورم نمیشد ،من فقط میخواستم کمکش کنم ! ینی انقد قضیه جدی بود ؟
هر کلمه ای ک میگفتم کل وجودم درد میکرد !
#part9
"ویو ات"
یهو گفتم "اتفاقی افتاده یونا ؟"
انگار اون دوتا رو نمیدیدم
فقط به جواب یونا اهمیت میدادم
شاید هنوزم این باور و داشتم ک بچه ها همیشه جواب راست رو میگن ولی خب یادم رفته بود ک این یه دختر خاصه !
فقط کافی بود ک یونا بگه اره و اون دوتا رو جر بدم هرچند میدونستم ک ممکنه از پسشون بر نیام
یونا :نه ..نه شیزی نسده خانم معلم ...
ات :مطمعنی ؟
یهو بابا یونا ،جیهوپ گفت "به شما ربطی نداره خانم کیم !لطفا خیلی زود از اینجا برین !"
ات:اوه چشم حتما !(با کنایه )
یهو اون مرده رو به جیهوپ گفت "این کیه ؟"
جیهوپ :معلم مهد یونا
اون مرده :میشناسیش ؟
جیهوپ :گفتم ک ...فقط در حد یه معلمه !
اون مرده :پس اینجا چیکار میکنه ؟
جیهوپ :معلوم نیس ؟یه دختر فوضول احمق ک تو چیزای ک بش مربوط نیس دخالت میکنه ...از این واضح تر ؟
اون مرده برگشت به من نگا کرد و پوزخند زد ...
ضربان قلبم از شدت عصبانیت رفته بود بالا ...دستم و مشت کرده بودم و ناخونم و به کف دستم فشار میدادم
نتونستم دیگ تحمل کنم ... خواستم با مشت بزنم توی صورت جیهوپ تا اینکه توی هوا مشتم و گرفت
توی شک بودم
انگشتام خود به خود باز شد
توی چشماش خیره شده بودم
اخم کرده بود و انگار واقعن عصبانی شده بود
دستم و فشار میداد و کم کم داشت درد میگرفت ولی سعی میکردم توی چهرم اون حجم از درد رو نشون ندم
تا اینکه نتونستم و صورتم رفت توی هم و چشمام و محکم روی هم بستم
هیچکس اون اطراف نبود و ممکن بود اگ اون دوتا بلایی سرم بیارن هیچکس از حالم خبر دار نشه
فشارش روی دستم هر لحظه بیشتر میشد
و من از شدت درد حتی نزدیک بود گریم بگیره
ات :اخ..عای عای دستممم..مرتیکه دستم و ول کن ..عایییی...عوضییی
صدای دادش بلند شد
انقدر بلند ک واقعن نگران حنجرش شدم
جیهوپ :یک بار ،فقط یک بار دیگ اگ توی کارای من دخالت کنی ،زنده ات نمیزام !مفهومه ؟
ات :اره اره...فقط دستم و ول کن لعنتی !
دستم و ول کرد و اون مرده ک پشت سرم وایستاده بود از پشت محکم موهامو کشید و باعث شد بیوفتم روی زمین و صدای جیغم بلند بشه
اون مرد نشست و کم کم درد ضربات مشتی که توی بدنم و صورتم میخورد و حس کردم
بعد از سیاهی متلق چشمام و باز کردم
احساس درد و همه جای بدنم حس میکردم
ولی ... من کجا بودم ؟؟
کلی از مردم بالای سرم جمع شده بودن
سعی کردم بشینم و با دستم یکم خون رو از روی صورتم پاک کنم
انگار تازه داشت هوا روشن میشد
پس من هنوز توی همون خیابون بودم !
یه خانم تقریبا مسن کنارم نشست و گفت "خوبی دخترم ؟؟؟؟؟ کی همچین بلایی رو سرت اورده ؟؟؟...اخ صورتت و بیین...پر از خونه...دراز بکش همینجا تا امبولانس برسه !"
ات:آ..آمبولانس ؟
هنوزم باورم نمیشد ،من فقط میخواستم کمکش کنم ! ینی انقد قضیه جدی بود ؟
هر کلمه ای ک میگفتم کل وجودم درد میکرد !
۱.۲k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.