گیتار مشکی
Part 14
*از زبان یونا
از پله ها پایین اومدم. آرومتر شده بودم. به هوسوک که پشت سرم میومد نگاهی کردم و بهش گفتم که کاری با آجوما دارم و اون بره پیش بچه ها. به سمت آشپزخونه رفتم و وارد شدم. با وجود اینکه الآن خیلی کم پیش میومد آشپزی کنم ولی بخاطر گذشته هنوزم اون فضای سفید و گرم بهم حس آرامش میداد. همیشه، وقتی بچه بودم، حتی وقتایی که مامان و بابا زنده بودن، همراه آجوما به اینجا میومدم و آشپزیشو نگاه میکردم. هر از گاهی بهش وسایل مورد نیازشو میرسوندم و اینجوری آشپزیو یاد گرفتم. یخورده بزرگتر که شدم، داخل آشپزی بهش کمک میکردم. هر از گاهی ظرفارو کمکش میشستم و مخلفات غذا رو درست میکردم. آجوشی هم میومد کمکمون. اون و آجوشی همیشه مراقب من بودن. بعد از آز دست دادن پدر و مادرم، اونا نقش خونواده رو برای من داشتن. آجوشی بخاطر دختر حاملشون به کوانگجو رفته بود و بعد از زایمانش برمیگشت.
آجوما کنار گاز ایستاده بود و داشت غذا درست میکرد. مثل همیشه پیشبند گلگلی صورتی رنگی که من داخل بچگی براش خریده بودم رو بسته بود و درحال هم زدن غذا بود. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم.
آجوما:وای دختر! سکتم دادیییی!
خندیدم. همیشه وقتایی که حواسش نبود و من بغلش میکردم همینجوری میکرد.
_آجوما... میخوام ازت یه خواهشی کنم...
ولش کردم و به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد
آجوما: چه خواهشی؟
توی چشمای تیره رنگش زل زدم و خیلی جدی گفتم:
_میخوام بری پیش دخترت!
خیلی تعجب کرد. مطمعن بودم انتظار این خواهش رو نداشت. احتمالا فکر میکرد ازش خوراکی ای نوشیدنی ای چیزی میخوام ولی اینطور نبود.
آجوما:م..منظودت چیه یونا؟ دیگه نمیخوای پیشت باشم؟
لبخندی زدم
_میخوام بری پیش دخترت چون زایمانش نزدیکه! میدونم که خیلی دوست داری پیشش باشی. هر مادری دوست داره، و حقش رو داره که وقتی دخترش حاملست کنارش باشه!
آجوما:اما...
وسط حرفش پریدم.
_من از پس خودم بر میام آجوما! نگران نباش! تازه بچه ها هم پیشمن نترس! دخترت بهت نیاز داره!
آجوما لبخندی از روی رضایت زد. راضی شده بود. خواست چیزی بگه که همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد.
_عه مهمونمون رسید. خوب آجوما من رفتم!
سریع از آشپزخونه بیرون رفتم. زیپ سوییشرتم رو بالا کشیدم و به سمت در خونه دویدم. از چشمی در نگاه کردم و با دیدن یه پسر کپی گربه ها مطمعن شدم. در رو باز کردم...
*از زبان یونا
از پله ها پایین اومدم. آرومتر شده بودم. به هوسوک که پشت سرم میومد نگاهی کردم و بهش گفتم که کاری با آجوما دارم و اون بره پیش بچه ها. به سمت آشپزخونه رفتم و وارد شدم. با وجود اینکه الآن خیلی کم پیش میومد آشپزی کنم ولی بخاطر گذشته هنوزم اون فضای سفید و گرم بهم حس آرامش میداد. همیشه، وقتی بچه بودم، حتی وقتایی که مامان و بابا زنده بودن، همراه آجوما به اینجا میومدم و آشپزیشو نگاه میکردم. هر از گاهی بهش وسایل مورد نیازشو میرسوندم و اینجوری آشپزیو یاد گرفتم. یخورده بزرگتر که شدم، داخل آشپزی بهش کمک میکردم. هر از گاهی ظرفارو کمکش میشستم و مخلفات غذا رو درست میکردم. آجوشی هم میومد کمکمون. اون و آجوشی همیشه مراقب من بودن. بعد از آز دست دادن پدر و مادرم، اونا نقش خونواده رو برای من داشتن. آجوشی بخاطر دختر حاملشون به کوانگجو رفته بود و بعد از زایمانش برمیگشت.
آجوما کنار گاز ایستاده بود و داشت غذا درست میکرد. مثل همیشه پیشبند گلگلی صورتی رنگی که من داخل بچگی براش خریده بودم رو بسته بود و درحال هم زدن غذا بود. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم.
آجوما:وای دختر! سکتم دادیییی!
خندیدم. همیشه وقتایی که حواسش نبود و من بغلش میکردم همینجوری میکرد.
_آجوما... میخوام ازت یه خواهشی کنم...
ولش کردم و به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد
آجوما: چه خواهشی؟
توی چشمای تیره رنگش زل زدم و خیلی جدی گفتم:
_میخوام بری پیش دخترت!
خیلی تعجب کرد. مطمعن بودم انتظار این خواهش رو نداشت. احتمالا فکر میکرد ازش خوراکی ای نوشیدنی ای چیزی میخوام ولی اینطور نبود.
آجوما:م..منظودت چیه یونا؟ دیگه نمیخوای پیشت باشم؟
لبخندی زدم
_میخوام بری پیش دخترت چون زایمانش نزدیکه! میدونم که خیلی دوست داری پیشش باشی. هر مادری دوست داره، و حقش رو داره که وقتی دخترش حاملست کنارش باشه!
آجوما:اما...
وسط حرفش پریدم.
_من از پس خودم بر میام آجوما! نگران نباش! تازه بچه ها هم پیشمن نترس! دخترت بهت نیاز داره!
آجوما لبخندی از روی رضایت زد. راضی شده بود. خواست چیزی بگه که همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد.
_عه مهمونمون رسید. خوب آجوما من رفتم!
سریع از آشپزخونه بیرون رفتم. زیپ سوییشرتم رو بالا کشیدم و به سمت در خونه دویدم. از چشمی در نگاه کردم و با دیدن یه پسر کپی گربه ها مطمعن شدم. در رو باز کردم...
۴.۳k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.