قدرت عشق
#قدرت عشق
Part 3
#چاعان
بردمش وسط جنگل و اسلحه رو در آوردم
لیا:داری چیکار میکنی؟
چاعان:..........
لیا:من هر کاری بگی کردم دیکه ازم چی میخوایییی؟
چاعان:میخوای هم خودت ام خواهرت زندگی کنید؟
لیا:منظورت چیه خوب معلومه
چاعان:پس اینطوری بپرسم یا میمیرید یا اگه دوست داری زنده بمونید باید با من ازدواج کنی خواهرت هم با یاعیز ازدواج میکنه
لیا:تو تو چی داری میگی؟
چاعان:همین که شنیدی یا میمیرید یا اگه میخواید زنده بمونید باید با منو داداشم ازدواج کنید
دختره روی دو زانو افتاد زمین
چاعان:تصمیم گرفتی یا بکشم ولی اول خواهرت رو میکشم
لیا:نه باشه قبول فقط لطفا کاریش نداشته باش
چاعان:پاشو
وقتی دیدم ما نشد از بازوش گرفتم و بلندش کردم
خودمم نمیخواستم اینجوری بشه ولی وقتی اون حرفا رو گفت دیگه نتونستم تحمل کنم
وقتی رسیدیم یاعیز هم رسیده بود
اومد نزدیکم برگشتم سمت لیا که چشماش نزدیک بود از حدقه بیاد بیرون
لیا:یاعیززززز
یاعیز:لیا خوبی؟
لیا:تو تو جزء اینایی
توانا:هه این داداش چاعانه
یاعیز:تواناااا
لیا:چطور تونستی با آلیسا این کارو بکنی هاااا اون عاشقت بود
تازه جریان رو فهمیده بودم با عصبانیت زل زدم به یاعیز که گفت
یاعیز:توضیح میدم داداش
لیا:واقعا برا متاسفم من میخوام خواهرم رو ببینم
چاعان:دنیز ببرش پیش خواهرش
دنیز اومد و از بازوی لیا گرفت
چاعان:بهش دست نزن فقط ببرش
دنیز دستشو از دور بازوی لیا برداشت و گفت
دنیز:بفرمایید
بعد اینکه رفتم از یقه ی یاعیز گرفتمو چسبوندمش به دیوار
یاعیز:داداش وایسا توضیح میدم
چاعان:چیو میخوای توضیح بدی تو واقعا با خواهر اون رابطه داشتی؟
یاعیز:داشتم نه داداش دارم و واقعا عاشقشم میدونم تو عشق رو یک چیزه افسانه ای میبینی که خیلی کم ممکنه رخ بده ولی داداش من عاشق شدم عاشق خیلی دوستش دارم
یقشو ول کردم
چاعان:پس یک خبر خوب برات دارم
یاعیز:چی؟
فردا عروس جفتمونه
یاعیز:جون من
بغلم کرد و خندید ولی یکدفعه وایساد
یاعیز:یک دقیقه حتما میخواستی جشن عروسی جفتتونه دیگه عروس منو آلیسا
همینجوری که داشتم میرفتم اتاقی که اون پسره ی نمک نشناس بود گفتم
چاعان:نه منو لیا هم قراره ازدواج کنیم
یاعیز:نون من عاشق شدی داداش؟
برگشتم سمتشو با جدیت کامل گفتم
چاعان:عشقی درکار نیست یاعیز تو با عشق ازدواج میکنی من با منطق تمام
Part 3
#چاعان
بردمش وسط جنگل و اسلحه رو در آوردم
لیا:داری چیکار میکنی؟
چاعان:..........
لیا:من هر کاری بگی کردم دیکه ازم چی میخوایییی؟
چاعان:میخوای هم خودت ام خواهرت زندگی کنید؟
لیا:منظورت چیه خوب معلومه
چاعان:پس اینطوری بپرسم یا میمیرید یا اگه دوست داری زنده بمونید باید با من ازدواج کنی خواهرت هم با یاعیز ازدواج میکنه
لیا:تو تو چی داری میگی؟
چاعان:همین که شنیدی یا میمیرید یا اگه میخواید زنده بمونید باید با منو داداشم ازدواج کنید
دختره روی دو زانو افتاد زمین
چاعان:تصمیم گرفتی یا بکشم ولی اول خواهرت رو میکشم
لیا:نه باشه قبول فقط لطفا کاریش نداشته باش
چاعان:پاشو
وقتی دیدم ما نشد از بازوش گرفتم و بلندش کردم
خودمم نمیخواستم اینجوری بشه ولی وقتی اون حرفا رو گفت دیگه نتونستم تحمل کنم
وقتی رسیدیم یاعیز هم رسیده بود
اومد نزدیکم برگشتم سمت لیا که چشماش نزدیک بود از حدقه بیاد بیرون
لیا:یاعیززززز
یاعیز:لیا خوبی؟
لیا:تو تو جزء اینایی
توانا:هه این داداش چاعانه
یاعیز:تواناااا
لیا:چطور تونستی با آلیسا این کارو بکنی هاااا اون عاشقت بود
تازه جریان رو فهمیده بودم با عصبانیت زل زدم به یاعیز که گفت
یاعیز:توضیح میدم داداش
لیا:واقعا برا متاسفم من میخوام خواهرم رو ببینم
چاعان:دنیز ببرش پیش خواهرش
دنیز اومد و از بازوی لیا گرفت
چاعان:بهش دست نزن فقط ببرش
دنیز دستشو از دور بازوی لیا برداشت و گفت
دنیز:بفرمایید
بعد اینکه رفتم از یقه ی یاعیز گرفتمو چسبوندمش به دیوار
یاعیز:داداش وایسا توضیح میدم
چاعان:چیو میخوای توضیح بدی تو واقعا با خواهر اون رابطه داشتی؟
یاعیز:داشتم نه داداش دارم و واقعا عاشقشم میدونم تو عشق رو یک چیزه افسانه ای میبینی که خیلی کم ممکنه رخ بده ولی داداش من عاشق شدم عاشق خیلی دوستش دارم
یقشو ول کردم
چاعان:پس یک خبر خوب برات دارم
یاعیز:چی؟
فردا عروس جفتمونه
یاعیز:جون من
بغلم کرد و خندید ولی یکدفعه وایساد
یاعیز:یک دقیقه حتما میخواستی جشن عروسی جفتتونه دیگه عروس منو آلیسا
همینجوری که داشتم میرفتم اتاقی که اون پسره ی نمک نشناس بود گفتم
چاعان:نه منو لیا هم قراره ازدواج کنیم
یاعیز:نون من عاشق شدی داداش؟
برگشتم سمتشو با جدیت کامل گفتم
چاعان:عشقی درکار نیست یاعیز تو با عشق ازدواج میکنی من با منطق تمام
۲.۱k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.