رمان شرکت اقای کیم...♡
#شرکت_اقای_کیم
#part1
طرف:شما از فردا میتونین بیاین و اینجا کار کنین...!
ات:چییییی؟عاااا...واقعا؟
طرف:بله
ات: مرسی♡
طرف:و لطفا ساعت ۸ صبح اینجا باشید
ات:اهوم حتما...
طرف:بفرمایید
ات:ممنونم...خدافظ
"ویو ات"
از شرکت اومدم بیرون
باورم نمشهههههه....اون منشی شرکت بود....بهم گفت میتونم توی بزرگترین شرکت کره کار کنمممم
عرررررررر
خب بهتره اروم باشی ات......
داشتم باخودم فکر میکردم که خوردم به یک نفر و همه ی وسایلام ریخت
طرف:او ...معذرت میخوام
ات:هاننن؟؟معذرت میخوای؟خب معذرت خواهیت به چه درد من میخوره؟....یک وقت جمع نکنی هاااا....بیشعور کثافت
اونم خم شد و همه ی وسایلا رو بهم داد
ات:مرسی!
از کنارش رد شدم و رفتم طرف خونه
اخخخخخ یادم رفت خودم و معرفی کنمممم
من ات ام و ۲۲ سالمه...مامان و بابام توی بچگیم فوت کردن و من تا هیجده سالگی توی پرورشگاه زندگی میکردم...ولی الان که ۲۲ سالمه خودم تنهایی زندگی میکنم...
لباسام و عوض کردم
و یک چیزی برای ناهار درست کردم
#part1
طرف:شما از فردا میتونین بیاین و اینجا کار کنین...!
ات:چییییی؟عاااا...واقعا؟
طرف:بله
ات: مرسی♡
طرف:و لطفا ساعت ۸ صبح اینجا باشید
ات:اهوم حتما...
طرف:بفرمایید
ات:ممنونم...خدافظ
"ویو ات"
از شرکت اومدم بیرون
باورم نمشهههههه....اون منشی شرکت بود....بهم گفت میتونم توی بزرگترین شرکت کره کار کنمممم
عرررررررر
خب بهتره اروم باشی ات......
داشتم باخودم فکر میکردم که خوردم به یک نفر و همه ی وسایلام ریخت
طرف:او ...معذرت میخوام
ات:هاننن؟؟معذرت میخوای؟خب معذرت خواهیت به چه درد من میخوره؟....یک وقت جمع نکنی هاااا....بیشعور کثافت
اونم خم شد و همه ی وسایلا رو بهم داد
ات:مرسی!
از کنارش رد شدم و رفتم طرف خونه
اخخخخخ یادم رفت خودم و معرفی کنمممم
من ات ام و ۲۲ سالمه...مامان و بابام توی بچگیم فوت کردن و من تا هیجده سالگی توی پرورشگاه زندگی میکردم...ولی الان که ۲۲ سالمه خودم تنهایی زندگی میکنم...
لباسام و عوض کردم
و یک چیزی برای ناهار درست کردم
۸.۵k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.