تلافی
تلافی
(ارسلان)
صبح که از خواب بیدار شدم رفتم سرویس و کارای مربوط رو انجام دادم رفتم پایین همه بچه ها دور هم نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن چشم چرخوندم که دیانا رو پیدا کنم که نبود (من)بچه ها دیانا کو ؟
(پانیذ)دیا لالا
(من)آهان من میرم بیدارش کنم
رفتم تو اتاق دیا روی تخت خوابیده بود و پتو رو تا کردن کشیده بود بالا لباش رو هم داده بود جلو خیلی قشنگ خوابیده بود دلم میخواست برم لباش و بخورم رفتم نزدیک تر و جلوی تخت رو زانو هام ایستادم جوری که سرم روبه رویی سرش بود سرم رو نزدیگ تر کردم و پیشونیش رو بوسیدم دلم میخواست لباش رو بوس میکردم ها ولی خوب شاید بفهمه نارحت شه به هر حال اونم حقی داره.
یکم با موهاش بازی کردم و دلم نیومد بیدارش کنم که بلاخره خودش بیدار شد و چشاش قفل چشام شد چند ثانیه که از شک در اومد گفت(دیانا)تو اینجا چیکار میکنی؟
(من)اومدم بیدارت کنم دیگه
(دیانا)آهان
خاست از جاش بلند شه که گفتم (من)دیانااا
(دیانا)جانم
با جانم گفتنش آنقدر ذوق کردم که نگو با شوق گفتم (من)میشه میشه بوست کنم؟
دیانا لوپاش رو آورد جلو که بوسش کردم و گفتم(من)این که آره ولی من من لب میخوام
(دیانا)ن
لبام رو دادم جلو بغ کرده رو تخت نشستم اونم از رو تخت بلند شدو به سمت سرویس رفت بعد چند دقیقه اومد بیرون و از تو کمدش یک تیشرت بلند و توسی بیرون اومد و دوباره رفت تو سرویس و عوضش کرد و اومد شالش رو سرش کرد من در تمام این مدت دست به بغل و بغ کرده نشسته بودم که گفت(دیانا)بریم
سری تکون دادم و از جام بلند شدم داشتم از کنارش رد میشدم که اومد روبه روم وایساد و رو پنجه پا ایستاد و لباس رو گذاشت رو لبام و سری برداشت منم دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به در که فاصله زیادیم با ما نداشت چسبوندمش و چشام رو بستم و لبام رو به لبای نرمش چسبوندم بعد چند ثانیه اونم شروع کرد به هم کار و من قرق در لذت شدم بعد چند دقیقه با مشت دوبار کوبید رو سینم که عقب کشیدم دیانا با نفس نفس زنان گفت(دیانا)بیشور داشتم خفه میشدم
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم (من)چاکریم
خندی کردو گفت(دیانا) خوبه دیگه از چسم در اومدی برم پایین
(من)چشم بریم
با هم به پایین رفتیم که بچه ها صبحونشون رو خورده بودن جمع هم کرده بودن
(من)صبحونه کو پس
(محراب)دیر اومدی خیلی دیره
(مهشاد)صبحونه تو دل محراب حلیمه
(متین)چه ربطی داشت
(مهشاد)نمیدونم گفتم یک چی گفته باشم دیگه
(نیکا)آها مثل همیشه
(مهشاد)گگگگگگگگ
(دیا)ارسلاااااان من گشنمه ها بیا بریم صبحونه بخوریم
(من)باش بریم تا منو نخوردی
(دیانا)کوفت بیشور
تک خندی مردم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم و با هم میز رو چیدیم و مشغول شدم به خوردن بعد صبحونه برگشتیم پیش بچه ها که محمد گفت(محمد)خوب برنامه امروز چیه
(محراب)خواب
(متین)مهشاااااااد
مهشاد کوسن بالشت رو برداشت و تهدید وار صداش زد(مهشاد)محرااااااااب
(محراب)آقا باش کردش
(نیکا)بنااااازم
(دیانا)بابا باریکلااااااا
(مهشاد) لطف دارید
همه خندیدن که پانیذ گفت(پانیذ)من میگم بریم خرید و بعد خرید یک شام بخوریم برگردیم خونه چطوره؟
همه رضایت دادن که محمد گفت(محمد)اوکی ها ولی الان زود نیست بزارید ساعت ۴/۵بریم
(دیانا)آره الان گرمم هست
همه موافقت کردن و قرار شد ساعت ۵بریم
هرکس داشت با یک یا چند نفر حرف میزد و خلاصه که مشغول بدون همه.
پارت _۳۳
(ارسلان)
صبح که از خواب بیدار شدم رفتم سرویس و کارای مربوط رو انجام دادم رفتم پایین همه بچه ها دور هم نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن چشم چرخوندم که دیانا رو پیدا کنم که نبود (من)بچه ها دیانا کو ؟
(پانیذ)دیا لالا
(من)آهان من میرم بیدارش کنم
رفتم تو اتاق دیا روی تخت خوابیده بود و پتو رو تا کردن کشیده بود بالا لباش رو هم داده بود جلو خیلی قشنگ خوابیده بود دلم میخواست برم لباش و بخورم رفتم نزدیک تر و جلوی تخت رو زانو هام ایستادم جوری که سرم روبه رویی سرش بود سرم رو نزدیگ تر کردم و پیشونیش رو بوسیدم دلم میخواست لباش رو بوس میکردم ها ولی خوب شاید بفهمه نارحت شه به هر حال اونم حقی داره.
یکم با موهاش بازی کردم و دلم نیومد بیدارش کنم که بلاخره خودش بیدار شد و چشاش قفل چشام شد چند ثانیه که از شک در اومد گفت(دیانا)تو اینجا چیکار میکنی؟
(من)اومدم بیدارت کنم دیگه
(دیانا)آهان
خاست از جاش بلند شه که گفتم (من)دیانااا
(دیانا)جانم
با جانم گفتنش آنقدر ذوق کردم که نگو با شوق گفتم (من)میشه میشه بوست کنم؟
دیانا لوپاش رو آورد جلو که بوسش کردم و گفتم(من)این که آره ولی من من لب میخوام
(دیانا)ن
لبام رو دادم جلو بغ کرده رو تخت نشستم اونم از رو تخت بلند شدو به سمت سرویس رفت بعد چند دقیقه اومد بیرون و از تو کمدش یک تیشرت بلند و توسی بیرون اومد و دوباره رفت تو سرویس و عوضش کرد و اومد شالش رو سرش کرد من در تمام این مدت دست به بغل و بغ کرده نشسته بودم که گفت(دیانا)بریم
سری تکون دادم و از جام بلند شدم داشتم از کنارش رد میشدم که اومد روبه روم وایساد و رو پنجه پا ایستاد و لباس رو گذاشت رو لبام و سری برداشت منم دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به در که فاصله زیادیم با ما نداشت چسبوندمش و چشام رو بستم و لبام رو به لبای نرمش چسبوندم بعد چند ثانیه اونم شروع کرد به هم کار و من قرق در لذت شدم بعد چند دقیقه با مشت دوبار کوبید رو سینم که عقب کشیدم دیانا با نفس نفس زنان گفت(دیانا)بیشور داشتم خفه میشدم
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم (من)چاکریم
خندی کردو گفت(دیانا) خوبه دیگه از چسم در اومدی برم پایین
(من)چشم بریم
با هم به پایین رفتیم که بچه ها صبحونشون رو خورده بودن جمع هم کرده بودن
(من)صبحونه کو پس
(محراب)دیر اومدی خیلی دیره
(مهشاد)صبحونه تو دل محراب حلیمه
(متین)چه ربطی داشت
(مهشاد)نمیدونم گفتم یک چی گفته باشم دیگه
(نیکا)آها مثل همیشه
(مهشاد)گگگگگگگگ
(دیا)ارسلاااااان من گشنمه ها بیا بریم صبحونه بخوریم
(من)باش بریم تا منو نخوردی
(دیانا)کوفت بیشور
تک خندی مردم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم و با هم میز رو چیدیم و مشغول شدم به خوردن بعد صبحونه برگشتیم پیش بچه ها که محمد گفت(محمد)خوب برنامه امروز چیه
(محراب)خواب
(متین)مهشاااااااد
مهشاد کوسن بالشت رو برداشت و تهدید وار صداش زد(مهشاد)محرااااااااب
(محراب)آقا باش کردش
(نیکا)بنااااازم
(دیانا)بابا باریکلااااااا
(مهشاد) لطف دارید
همه خندیدن که پانیذ گفت(پانیذ)من میگم بریم خرید و بعد خرید یک شام بخوریم برگردیم خونه چطوره؟
همه رضایت دادن که محمد گفت(محمد)اوکی ها ولی الان زود نیست بزارید ساعت ۴/۵بریم
(دیانا)آره الان گرمم هست
همه موافقت کردن و قرار شد ساعت ۵بریم
هرکس داشت با یک یا چند نفر حرف میزد و خلاصه که مشغول بدون همه.
پارت _۳۳
۷.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.