اینم اخرین پارت امروزز فردا هم ۳پارت داریم
اینم اخرین پارت امروزز فردا هم ۳پارت داریم
پارت ۷۲
و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن
نازگل-بچه ها بچه ها
با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن
-خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم
یکی ازون خانوما گفت
-اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه
سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد
-منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم
اخرین نفرم خودشو معرفی کرد
-منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما
بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل
-خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟
هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن
کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت
-دیگه صدای خندتون بیرون نیاد
بعدم رفت بیرون و در و بهم زد
با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم
نرگس-دختره ورپریده بگو ببینم چرا خندیدی؟
-اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟قربون این جذبه شوهرم برم که همتون سکته رو زدیم
مریم-چییییییییییییی ییییی؟
-هیچی بابا
موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم
-ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم
-وای بمیرم برات مادر
طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود
-ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی
-علیک سلام خانوم
-گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت
-من واقعا معذرت میخوام خانوم
-حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران
با تعجب و صدای بلند گفتم
-تو الان شرکتی؟
-چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت
-خوب تو پاشو بیا اینجا
-پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها
با لبخند گفتم
-اومدم
از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم
-بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه
سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی
-میام دوباره خانومی
از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو
نوشین تو اتاق نشسته بودو..
پارت ۷۲
و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن
نازگل-بچه ها بچه ها
با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن
-خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم
یکی ازون خانوما گفت
-اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه
سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد
-منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم
اخرین نفرم خودشو معرفی کرد
-منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما
بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل
-خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟
هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن
کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت
-دیگه صدای خندتون بیرون نیاد
بعدم رفت بیرون و در و بهم زد
با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم
نرگس-دختره ورپریده بگو ببینم چرا خندیدی؟
-اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟قربون این جذبه شوهرم برم که همتون سکته رو زدیم
مریم-چییییییییییییی ییییی؟
-هیچی بابا
موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم
-ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم
-وای بمیرم برات مادر
طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود
-ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی
-علیک سلام خانوم
-گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت
-من واقعا معذرت میخوام خانوم
-حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران
با تعجب و صدای بلند گفتم
-تو الان شرکتی؟
-چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت
-خوب تو پاشو بیا اینجا
-پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها
با لبخند گفتم
-اومدم
از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم
-بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه
سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی
-میام دوباره خانومی
از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو
نوشین تو اتاق نشسته بودو..
۳.۸k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.