فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۴
از زبان ا/ت
همه درسا رو تقریباً بهش گفتم
لیانا صدام کرد و گفت : ا/ت نمیای
گفتم : دارم کمکش میکنم درسا رو بنویسه
لیانا یه چشمک بهم زد و گفت : باشه پس من شما دوتا رو تنها میزارم😆
معلوم نیست فازش چیه
بالاخره کارمون تموم شد بلند شدم اونم همینطور یهو دستم و جلوش دراز کردم و گفتم : من ا/ت هستم
دستم رو گرفت و باهام دست داد گفت : منم جئون جونگ کوک هستم
رفتم سمته دره خروجی که دیشب یادم افتاد برگشتم سمتش و گفتم : عاااممم...راستی...بخاطره دیشب ممنونم گفت : کاری نکردم
گفتم : یکی بهت بدهکارم
گفت : خب.. جایی که من بهت احتیاج داشتم جبرانش میکنی گفتم: باشه حتماً
برگشتم و از کلاس رفتم بیرون که دو نفر از پشت پریدن روم هوففف فینا و لیانا بودن
فینا گفت : نیومده باهاش صمیمی شدی شیطون 😆
لیانا گفت : نکنه یه چیزایی توی مغزت میگذره
گفتم : اهههه من اصلا نمیدونم فاز شما دوتا چیه....من رفتم فعلا
رفتم و ازشون دور شدم
( ۱ هفته بعد)
از زبان ا/ت
روز به روز دارم باهاش صمیمی تر میشم نمیدونم خوبه یا نه ( جونگ کوک رو میگه )
امروز پشت دانشگاه بودم هر موقع قلبم درد میکنه میرم اونجا چون خلوتم میشه همیشه اونجا میشینم تا لیانا و فینا پیدام نکنن
یهو دوتا دست اومدن جلوی چشمام از بوی عطرش فهمیدم کیه گفتم : جونگ کوکی؟؟😆دستاش رو برداشت و اومد کنارم نشست
گفت : چرا تنها نشستی ؟
گفتم : همینطوری
دستم روی قلبم بود فشارش میدادم تا شاید دردش آروم بشه
وقتی دید گفت : چیشده ؟ گفتم : چیزی نیست قلبم...فقط درد میکنه
گفت : خیلی سخته برات با این درد زندگی کنی مگه نه ؟ گفتم : آره... خیلی...سخته..میدونی من میتونم درد قلبم رو تحمل کنم...اما...اگر نفس کشیدن رو یادم بره...خندیدم و گفتم : من وقتی بچه بودم مامانم همیشه میگفت قرصام رو بخورم تا نفس کشیدن رو فراموش نکنم...منم بخاطره این حرفش همیشه میخوردم قرصام رو...اما دیگه خسته شدم...
گفت : پس الان من بجای مامانت میگم... هیچوقت نفس کشیدن رو فراموش نکن
برگشتم سمتش نگاش کردم که یهو 👩❤️💋👨( خودتون بگیرین چیشد 😂)
وقتی رفت عقب با تعجب نگاش میکردم.... نمیدونستم چیکار کنم
بلند شدم و بدو بدو رفتم سمته دستشویی در رو بستم قلبم ضربانش بالا رفته بود مثل احمقا میخندیدم
از زبان کوک
نمیدونم یه لحظه چیشد بعد از اینکه رفت دستم رو بردم توی موهام و گفتم : پسر تو چیکار کردی که با صدای زنگ زدن گوشیم به خودم اومدم
برش داشتم پدرم بود گفتم : سلام پدر گفت : جونگ کوک..امشب دختره رو بگیرش
گفتم : امشب؟ خیلی زوده
گفت : تا الانش خیلی دیر کردیم پسرم هرکاری میکنی باید زودتر انجام بدی
گوشی رو قطع کرد
از زبان ا/ت
بعده دانشگاه با لیانا و فینا قرار بود پیاده برم خونه توی راه همه اتفاقات امروز رو بهشون گفتم
همه درسا رو تقریباً بهش گفتم
لیانا صدام کرد و گفت : ا/ت نمیای
گفتم : دارم کمکش میکنم درسا رو بنویسه
لیانا یه چشمک بهم زد و گفت : باشه پس من شما دوتا رو تنها میزارم😆
معلوم نیست فازش چیه
بالاخره کارمون تموم شد بلند شدم اونم همینطور یهو دستم و جلوش دراز کردم و گفتم : من ا/ت هستم
دستم رو گرفت و باهام دست داد گفت : منم جئون جونگ کوک هستم
رفتم سمته دره خروجی که دیشب یادم افتاد برگشتم سمتش و گفتم : عاااممم...راستی...بخاطره دیشب ممنونم گفت : کاری نکردم
گفتم : یکی بهت بدهکارم
گفت : خب.. جایی که من بهت احتیاج داشتم جبرانش میکنی گفتم: باشه حتماً
برگشتم و از کلاس رفتم بیرون که دو نفر از پشت پریدن روم هوففف فینا و لیانا بودن
فینا گفت : نیومده باهاش صمیمی شدی شیطون 😆
لیانا گفت : نکنه یه چیزایی توی مغزت میگذره
گفتم : اهههه من اصلا نمیدونم فاز شما دوتا چیه....من رفتم فعلا
رفتم و ازشون دور شدم
( ۱ هفته بعد)
از زبان ا/ت
روز به روز دارم باهاش صمیمی تر میشم نمیدونم خوبه یا نه ( جونگ کوک رو میگه )
امروز پشت دانشگاه بودم هر موقع قلبم درد میکنه میرم اونجا چون خلوتم میشه همیشه اونجا میشینم تا لیانا و فینا پیدام نکنن
یهو دوتا دست اومدن جلوی چشمام از بوی عطرش فهمیدم کیه گفتم : جونگ کوکی؟؟😆دستاش رو برداشت و اومد کنارم نشست
گفت : چرا تنها نشستی ؟
گفتم : همینطوری
دستم روی قلبم بود فشارش میدادم تا شاید دردش آروم بشه
وقتی دید گفت : چیشده ؟ گفتم : چیزی نیست قلبم...فقط درد میکنه
گفت : خیلی سخته برات با این درد زندگی کنی مگه نه ؟ گفتم : آره... خیلی...سخته..میدونی من میتونم درد قلبم رو تحمل کنم...اما...اگر نفس کشیدن رو یادم بره...خندیدم و گفتم : من وقتی بچه بودم مامانم همیشه میگفت قرصام رو بخورم تا نفس کشیدن رو فراموش نکنم...منم بخاطره این حرفش همیشه میخوردم قرصام رو...اما دیگه خسته شدم...
گفت : پس الان من بجای مامانت میگم... هیچوقت نفس کشیدن رو فراموش نکن
برگشتم سمتش نگاش کردم که یهو 👩❤️💋👨( خودتون بگیرین چیشد 😂)
وقتی رفت عقب با تعجب نگاش میکردم.... نمیدونستم چیکار کنم
بلند شدم و بدو بدو رفتم سمته دستشویی در رو بستم قلبم ضربانش بالا رفته بود مثل احمقا میخندیدم
از زبان کوک
نمیدونم یه لحظه چیشد بعد از اینکه رفت دستم رو بردم توی موهام و گفتم : پسر تو چیکار کردی که با صدای زنگ زدن گوشیم به خودم اومدم
برش داشتم پدرم بود گفتم : سلام پدر گفت : جونگ کوک..امشب دختره رو بگیرش
گفتم : امشب؟ خیلی زوده
گفت : تا الانش خیلی دیر کردیم پسرم هرکاری میکنی باید زودتر انجام بدی
گوشی رو قطع کرد
از زبان ا/ت
بعده دانشگاه با لیانا و فینا قرار بود پیاده برم خونه توی راه همه اتفاقات امروز رو بهشون گفتم
۱۵۲.۹k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.