چند پارتی کوک
ویو ات
الان سه هفته میشه که اینجا هستم امروز جیا رو بردم حموم اومدم بیرون داشتم براش پوشک میبستم که یهو رید رو لباسم ( شرمنده 🤣🤣🤣🤣🤣🤣)
ای بچه دوباره بردمش حموم اومدم بیرون لباساشو تنش کردم و بهش شیر دادم و خوابید خودم هم رفتم حموم چون لباس اورده بودم
ویو کوک
تو شرکت داشتم چندتا پرونده حل میکردم که منشی اومد داخل
کوک: چی میگی
منشی: اقای جئون ی پیرزن با شما کار داشت بعد گفت این پاکت رو بدم شما
کوک: اها خب برو
منشی: چشم
منشی رفت منم پاکت رو وا کردم دیدم نوشته از طرف اجوما خوندم که گفته بود ساعت چهار تو پارک روبرو شمارو میبینم کوک جان ی چیز مهم میخوام بگم
الان ساعت سه نیم بود
منم بقیه پرونده هارو حل کردم به ساعت نگاه کردم ساعت چهار بود پاشدم و به سمت خروجی شرکت رفتم
رفتم به سمت پارک روبرو
اونجا اجوما دیدم و رفتم سمتش
کوک: سلام اجوما اتفاقی افتاده
اجوما: سلام پسرم اره خواستم بگم همسرتون نمرده
کوک: ها؟ منظورت چیه اجوما اصلا شوخی بامزه ای نبود
اجوما: ولی من شوخی نمیکنم پسرم اون از رگ گردن هم بهت نزدیک تره
و بعد هم رفت
کوک: هی اجوما وایستا
ولی اون رفت
ویو ادمین
کوک ساعت ها تو شرکت راه میرفت و به حرف اجوما فکر میکرد منظور از حرف پیرزن چی بود واقعا همسرش زنده بود از نظرش، داشت به همینا فکر میکرد که ساعت هفت شد سوار فراری مشکی ماتش شد و به سمت قبرستان رفت تو راه برای زندگیش گل های زیبا خرید و به سمت قبره او رفت گل ها را روی قبره دخترک گذاشت
کوک: فرشته زندگیم امروز اجوما حرفای عجیبی میزد من واقعا نمیفهم اون میگه تو زنده هستی من واقعا نمیدونم
پسرک داستان ما شروع به گریه کردن کرد او واقعا گیج شده بود بعد از گذشت یکساعت بلند شد و به سمت ماشین خود رفت هوا کاملا تاریک شده بود ساعت هشت بود و باران میبارید ماشین ان طرف خیابان بود پسرک هم مثل انسان هایی که مست کرده اند راه میرفت پاهایش تعادل نداشت هر ان ممکن بود پخش زمین شود در وسط خیابان مانده بود خواست یک قدم دیگر بگذارد که صدای بلندی در گوشش پیچید و چشمانه الماسی اش که پر از اشک بود بسته شد
الان سه هفته میشه که اینجا هستم امروز جیا رو بردم حموم اومدم بیرون داشتم براش پوشک میبستم که یهو رید رو لباسم ( شرمنده 🤣🤣🤣🤣🤣🤣)
ای بچه دوباره بردمش حموم اومدم بیرون لباساشو تنش کردم و بهش شیر دادم و خوابید خودم هم رفتم حموم چون لباس اورده بودم
ویو کوک
تو شرکت داشتم چندتا پرونده حل میکردم که منشی اومد داخل
کوک: چی میگی
منشی: اقای جئون ی پیرزن با شما کار داشت بعد گفت این پاکت رو بدم شما
کوک: اها خب برو
منشی: چشم
منشی رفت منم پاکت رو وا کردم دیدم نوشته از طرف اجوما خوندم که گفته بود ساعت چهار تو پارک روبرو شمارو میبینم کوک جان ی چیز مهم میخوام بگم
الان ساعت سه نیم بود
منم بقیه پرونده هارو حل کردم به ساعت نگاه کردم ساعت چهار بود پاشدم و به سمت خروجی شرکت رفتم
رفتم به سمت پارک روبرو
اونجا اجوما دیدم و رفتم سمتش
کوک: سلام اجوما اتفاقی افتاده
اجوما: سلام پسرم اره خواستم بگم همسرتون نمرده
کوک: ها؟ منظورت چیه اجوما اصلا شوخی بامزه ای نبود
اجوما: ولی من شوخی نمیکنم پسرم اون از رگ گردن هم بهت نزدیک تره
و بعد هم رفت
کوک: هی اجوما وایستا
ولی اون رفت
ویو ادمین
کوک ساعت ها تو شرکت راه میرفت و به حرف اجوما فکر میکرد منظور از حرف پیرزن چی بود واقعا همسرش زنده بود از نظرش، داشت به همینا فکر میکرد که ساعت هفت شد سوار فراری مشکی ماتش شد و به سمت قبرستان رفت تو راه برای زندگیش گل های زیبا خرید و به سمت قبره او رفت گل ها را روی قبره دخترک گذاشت
کوک: فرشته زندگیم امروز اجوما حرفای عجیبی میزد من واقعا نمیفهم اون میگه تو زنده هستی من واقعا نمیدونم
پسرک داستان ما شروع به گریه کردن کرد او واقعا گیج شده بود بعد از گذشت یکساعت بلند شد و به سمت ماشین خود رفت هوا کاملا تاریک شده بود ساعت هشت بود و باران میبارید ماشین ان طرف خیابان بود پسرک هم مثل انسان هایی که مست کرده اند راه میرفت پاهایش تعادل نداشت هر ان ممکن بود پخش زمین شود در وسط خیابان مانده بود خواست یک قدم دیگر بگذارد که صدای بلندی در گوشش پیچید و چشمانه الماسی اش که پر از اشک بود بسته شد
۱۰.۰k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.