𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
ریسمانی به رنگ خون...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙
زیر نور مهتاب قدم میزد...
نویسنده خوبی بود و زیاد مطالعه میکرد ، شاید از نظر بقیه چیزهایی که ذهنش رو درگیر میکرد فقط چرت و پرت بودن...
اما اون علاقه زیادی به افسانه ها داشت
مقاله های زیادی خونده بود
و آخرین سرچ گوگلش توصیف خونآشام ها بود...
سوآه سن زیادی نداشت اما خیلی کنجکاو بود
گاهی اوقات تمام زنگ تفریح از پنجره کلاس بیرون رو نگاه میکرد و از تفکراتش لذت میبرد...
دوستهای زیادی داشت و بیشتر اهل فکر کردن بود ،
کم پیشمیومد صحبت کنه و وقتی صحبت میکرد اونقدر کامل و دلنشین بود که همه با دقت گوش میکردن...
شب زیبایی بود و ماه لبخند میزد
یاد اون جمله ای که خونده بود افتاد:
" خونآشام ها قادر هستند همهی ترسهای ما را در هم آمیزند "
به وجودشون اعتقاد داشت
توی یک کتاب خونده بود توی دنیا ۷ موجود زنده وجود داره که از ۲ تای اونها ناشناخته ان:
"انسان ها
جنیان
فرشته ها
حیوانات
گیاهان"
همیشه جایگاه ششم رو خودش پر میکرد
" خون آشام ها "
آب نبات قرمز رنگش رو داخل دهنش گذاشت...
خوش مزه بود...
میخواست سریعتر به خونه برسه پس قدم هاش رو تند کرد...
در همین حال بود که صدای جیغ خفه ای رو از توی کوچهای تاریک شنید
برگشت و به کوچه خیره شد...!
حضورش حس کرد...
دندونهای نیشش رو داخل گردن دختر فرو کرده بود و وحشیانه میمکید طوری که یکباره دختر از حال رفت
سوآه برای دقایقی میخکوب شد...
پاهاش هیچ حرکتی نمیکرد ناخودآگاه افتاد!
انگار نفس کشیدن براش سخت شد
قلبش تند میزد و با زحمت خودش رو بلند کرد و سمت مرکز شهر فرار کرد...
پل سنگی دیده میشد...
درواقع اونجا مکانی بود که همیشه باعث آرامش سوآه میشد بالاخره لبش رو تکون داد و ریز خندید...
سوآه آروم بود ؛ از نظرش اون اصلا متوجه حضورش نشد پس نگرانیای نداشت...
نوک انگشت هاش رو روی لبه پل کشید...
صدای جیرجیرک و جریان آب تناسب و توازن خاصی داشت وقتی کوچیکتر بود هربار خیلی دلش میگرفت یا ناراحت بود روی این پل قدم میزد و احساساتش رو مرتب میکرد ، از نظر سوآه اینجا یک مکان تسکین دهنده بود پس حس مطلوبی داشت...
عین همیشه به رودخونه چشم دوخت انگار متوجه زخمی که برداشته بود نبود...
بوی خون اون موجود رو به جنون میکشوند، نمیتونست ازش فاصله بگیره
چند متر عقب تر ایستاده بود...
نسیم از بین موهای سوآه میگذشت و عطری که زده بود رو پراکنده میکرد...
موجود هنوز اونجا ایستاده بود ، شکارش رو کرده بود بهتر بود برگرده اما از حضور در اون مکان لذت میبرد...
دیروقت بود...
سوآه باید برمیگشت
ریسمانی به رنگ خون...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙
زیر نور مهتاب قدم میزد...
نویسنده خوبی بود و زیاد مطالعه میکرد ، شاید از نظر بقیه چیزهایی که ذهنش رو درگیر میکرد فقط چرت و پرت بودن...
اما اون علاقه زیادی به افسانه ها داشت
مقاله های زیادی خونده بود
و آخرین سرچ گوگلش توصیف خونآشام ها بود...
سوآه سن زیادی نداشت اما خیلی کنجکاو بود
گاهی اوقات تمام زنگ تفریح از پنجره کلاس بیرون رو نگاه میکرد و از تفکراتش لذت میبرد...
دوستهای زیادی داشت و بیشتر اهل فکر کردن بود ،
کم پیشمیومد صحبت کنه و وقتی صحبت میکرد اونقدر کامل و دلنشین بود که همه با دقت گوش میکردن...
شب زیبایی بود و ماه لبخند میزد
یاد اون جمله ای که خونده بود افتاد:
" خونآشام ها قادر هستند همهی ترسهای ما را در هم آمیزند "
به وجودشون اعتقاد داشت
توی یک کتاب خونده بود توی دنیا ۷ موجود زنده وجود داره که از ۲ تای اونها ناشناخته ان:
"انسان ها
جنیان
فرشته ها
حیوانات
گیاهان"
همیشه جایگاه ششم رو خودش پر میکرد
" خون آشام ها "
آب نبات قرمز رنگش رو داخل دهنش گذاشت...
خوش مزه بود...
میخواست سریعتر به خونه برسه پس قدم هاش رو تند کرد...
در همین حال بود که صدای جیغ خفه ای رو از توی کوچهای تاریک شنید
برگشت و به کوچه خیره شد...!
حضورش حس کرد...
دندونهای نیشش رو داخل گردن دختر فرو کرده بود و وحشیانه میمکید طوری که یکباره دختر از حال رفت
سوآه برای دقایقی میخکوب شد...
پاهاش هیچ حرکتی نمیکرد ناخودآگاه افتاد!
انگار نفس کشیدن براش سخت شد
قلبش تند میزد و با زحمت خودش رو بلند کرد و سمت مرکز شهر فرار کرد...
پل سنگی دیده میشد...
درواقع اونجا مکانی بود که همیشه باعث آرامش سوآه میشد بالاخره لبش رو تکون داد و ریز خندید...
سوآه آروم بود ؛ از نظرش اون اصلا متوجه حضورش نشد پس نگرانیای نداشت...
نوک انگشت هاش رو روی لبه پل کشید...
صدای جیرجیرک و جریان آب تناسب و توازن خاصی داشت وقتی کوچیکتر بود هربار خیلی دلش میگرفت یا ناراحت بود روی این پل قدم میزد و احساساتش رو مرتب میکرد ، از نظر سوآه اینجا یک مکان تسکین دهنده بود پس حس مطلوبی داشت...
عین همیشه به رودخونه چشم دوخت انگار متوجه زخمی که برداشته بود نبود...
بوی خون اون موجود رو به جنون میکشوند، نمیتونست ازش فاصله بگیره
چند متر عقب تر ایستاده بود...
نسیم از بین موهای سوآه میگذشت و عطری که زده بود رو پراکنده میکرد...
موجود هنوز اونجا ایستاده بود ، شکارش رو کرده بود بهتر بود برگرده اما از حضور در اون مکان لذت میبرد...
دیروقت بود...
سوآه باید برمیگشت
۲۱.۹k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.