"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 7
ادامه:
ویو ا/ت
وسایلمو مرتب کردم و رفتم بیرون...انقد اینجا بزرگ بود که نمیدونستم از کجا باید برم..
بالاخره تونستم راهو پیدا کنم..وقتی خانم جئون بزرگ رو دیدم رفتم سمتش تعظیم کردم..
م/کوک: دخترم از اتاقت راضی هستی؟
ا/ت: بله ممنونم
م/کوک: خب بفرما بشین ناهار تو بخور*لبخند*
ا/ت: من هم باید با شما ناهار بخورم؟*تعجب*
م/کوک: بله
ا/ت: یعنی همه ی بادیگاردا با شما ناهار میخورن*تو شک*
تعجب کرده بودم خانم جئون میخواستن جوابمو بدن که جونگ کوک از اونور که داتش با پدرش میومد جوابمو داد...
کوک: نه فقط تو میتونی با ما ناهار بخوری
ا/ت: سلام*روبه به پدر کوک و کوک و تعظیم کرد*
پ/کوک: سلام*لبخند*
پ/کوک: پس بادیگارد جدیدت که ازش تعریف میکردی ایشون هستن*نشست روی صندلی بغل مادر کوک*
کوک: بله پدر*کوک هم نشست*
خجالت کشیدم خیلی برام سوال بود که چرا جونگکوک باید از من پیش پدرش تعریف کنه...توی همین فکرا بودم که جونگ کوک گفت:
کوک: نمیخوای بشینی؟
اروم صندلی کشیدم عقب و نشستم..خدمتکارا داشتن غذا رو میاوردن یکیشون خیلی به من نگا میکرد انگار میخواست منو بکشه..
م/کوک: خب دخترم یکم از خودت برامون بگو...
پ/کوک: منم خیلی دوست دارم بدونم
ا/ت: من در سن 15 سالگی پدر و مادرم رو از دست دادم و پیش عموم زندگی میکردم اما بعد از سه سال عموم و زن عموم هم مردن البته کشته شدن دقیقا عین پدرو مادرن*بغض مخفی*
کوک متوجه شد که بغض کردم
م/کوک:یعنی چیه کشته شدن*تعجب*
پ/کوک: پلیس چیکار کرد*تعجب*
کوک: بسه بیاین ناهارمون رو بخوریم...
دیگه چیزی نگفتیم و ناهار رو خوردیم بعد از ناهار من رفتم سمت اتاقم میخواستم یکم استراحت کنم تا فردا سرحال باشم..با یاد اوردی گذشته حالم بد میشد برای همین اگر بخوابم حالم بهتر میشه..
ویو کوک
بعد از شنیدن گذشته ی کیم ا/ت خیلی ناراحت شدم به یکی سپردم که درمورد گذشتش تحقیق کنه...نمیدونم چرا اینجوری شدم وقتی که میبینمش یجوری میشم...
ادامه دارد...
پارت 7
ادامه:
ویو ا/ت
وسایلمو مرتب کردم و رفتم بیرون...انقد اینجا بزرگ بود که نمیدونستم از کجا باید برم..
بالاخره تونستم راهو پیدا کنم..وقتی خانم جئون بزرگ رو دیدم رفتم سمتش تعظیم کردم..
م/کوک: دخترم از اتاقت راضی هستی؟
ا/ت: بله ممنونم
م/کوک: خب بفرما بشین ناهار تو بخور*لبخند*
ا/ت: من هم باید با شما ناهار بخورم؟*تعجب*
م/کوک: بله
ا/ت: یعنی همه ی بادیگاردا با شما ناهار میخورن*تو شک*
تعجب کرده بودم خانم جئون میخواستن جوابمو بدن که جونگ کوک از اونور که داتش با پدرش میومد جوابمو داد...
کوک: نه فقط تو میتونی با ما ناهار بخوری
ا/ت: سلام*روبه به پدر کوک و کوک و تعظیم کرد*
پ/کوک: سلام*لبخند*
پ/کوک: پس بادیگارد جدیدت که ازش تعریف میکردی ایشون هستن*نشست روی صندلی بغل مادر کوک*
کوک: بله پدر*کوک هم نشست*
خجالت کشیدم خیلی برام سوال بود که چرا جونگکوک باید از من پیش پدرش تعریف کنه...توی همین فکرا بودم که جونگ کوک گفت:
کوک: نمیخوای بشینی؟
اروم صندلی کشیدم عقب و نشستم..خدمتکارا داشتن غذا رو میاوردن یکیشون خیلی به من نگا میکرد انگار میخواست منو بکشه..
م/کوک: خب دخترم یکم از خودت برامون بگو...
پ/کوک: منم خیلی دوست دارم بدونم
ا/ت: من در سن 15 سالگی پدر و مادرم رو از دست دادم و پیش عموم زندگی میکردم اما بعد از سه سال عموم و زن عموم هم مردن البته کشته شدن دقیقا عین پدرو مادرن*بغض مخفی*
کوک متوجه شد که بغض کردم
م/کوک:یعنی چیه کشته شدن*تعجب*
پ/کوک: پلیس چیکار کرد*تعجب*
کوک: بسه بیاین ناهارمون رو بخوریم...
دیگه چیزی نگفتیم و ناهار رو خوردیم بعد از ناهار من رفتم سمت اتاقم میخواستم یکم استراحت کنم تا فردا سرحال باشم..با یاد اوردی گذشته حالم بد میشد برای همین اگر بخوابم حالم بهتر میشه..
ویو کوک
بعد از شنیدن گذشته ی کیم ا/ت خیلی ناراحت شدم به یکی سپردم که درمورد گذشتش تحقیق کنه...نمیدونم چرا اینجوری شدم وقتی که میبینمش یجوری میشم...
ادامه دارد...
۲۱۶
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.