My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part One/پارت اول
°•○●°•○●°•○●
《 :تو عاشق یه شیطان شدی.
:ولی اون شیطان برای من مثل یه فرشته بوده. 》
°•○●°•○●°•○●
سر آخرین کلاس امروزمون بودم،ریاضی.توی ریاضی ضعیف نبودم ولی،علاقهای بهش نداشتم تا بیشتر یاد بگیرم.کنار یکی از پنجرههای کلاس نشسته بودم و فضای بیرون رو تماشا میکردم.حیاط مدرسه بزرگ و تمیز بود.چندتا از دانشآموزها داشتن توی محوطه قدم میزدن.صدای معلم رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد؛سرم رو بلند کردم.معلم پایه تخته چرخیده بود روبه بچههای کلاس و نگاهش روی من قفل شده بود.
:انگار حواست نیست خانوم سوگیچی.
:بله.متاسفم،آقای معلم.
دوباره چرخید و مشغول توضیح دادن شد.سعی کردم که روی درس و توضیحاتی که معلم میداد تمرکز کنم؛ولی انگار نمیشد و ذهنم همهاش جاهای دیگهای میرفت.نیم ساعت بعد،زنگ خورد و کلاس تموم شد؛همهی بچهها وسایلشون رو جمع کردن و از کلاس بیرون رفتن.وارد حیاط مدرسه شدم،یکم اصراف رو نگاه کردم و بعد راه افتادم سمت خونه.هنوز از مدرسه بیرون نرفته بودم که حس کردم پام به چیزی برخورد کرده.روی زمین رو نگاه کردم و یه دفتر با جلد سیاه و طرحهایی به رنگ قرمز دیدم؛دفتر رو برداشتم.اول به دقتر و بعد به اطراف نگاه کردم فکر کردم یکی اونو انداخته و حواسش نبوده.ولی انگار اشتباه فکر میکردم.یه دفتر بیصاحب بود.ظاهرش جالب بود و علامتهاش شبیه چیزای شیطانی و از اینجور چیزها بود.کسی که اینو ننداخته بود و مال کسی هم نبود؛تصمیم گرفتم با خودم ببرمش خونه،یهجورایی ازش خوشم اومده بود!بعد حدود پونزده دقیقه پیادهروی رسیدم خونه.کلید رو توی قفل در چرخوندم و در باز شد و وارد خونه شدم.مامان باز نیومده بود خونه و طبق معمول تنها بودم.کفشهامو درآوردم،از پلهها بالا رفتم و رفتم توی اتاقم.لباسهامو عوض کردم و کیفموانداختم یه گوشه از اتاق.دفتری رو که توی مدرسه پیدا کرده بودم رو از داخل کیف درآوردم و انداختم روی میز تحریر.خودمو پرت کردم روی تختم تا یکم استراحت کنم.به سقف خیره شده بودم.به دفتر یه نگاهی انداختم؛موقعی که انداخته بودمش روی میز یه خورده نزدیک لبهی میز افتاده بود و کج شده بود.بلند شدم دفتر رو وسط میز گذاشتم و صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.به جلد دفتر یه نگاهی انداختم و بعد بازش کردم.داخلش چیزی ننوشته بود و...صفحاتش قرمز بود!واقعا دفتر عجیبیه!یه خودکار سیاه از داخل جامدادی که روی میز بود برداشتم.درفتر خطی نداشت که روش بنویسم،برای همین یه نقاشی کوچولو کشیدم.یه ستارهی کوچولو.نقاشی برای چند لحظه اونجا بود و بعد غیب شد!به جای نقاشی یه نوشتهی دیگه اومد.
"مگه دفتر نقاشیه احمق!"
...
°•○●°•○●°•○●
Part One/پارت اول
°•○●°•○●°•○●
《 :تو عاشق یه شیطان شدی.
:ولی اون شیطان برای من مثل یه فرشته بوده. 》
°•○●°•○●°•○●
سر آخرین کلاس امروزمون بودم،ریاضی.توی ریاضی ضعیف نبودم ولی،علاقهای بهش نداشتم تا بیشتر یاد بگیرم.کنار یکی از پنجرههای کلاس نشسته بودم و فضای بیرون رو تماشا میکردم.حیاط مدرسه بزرگ و تمیز بود.چندتا از دانشآموزها داشتن توی محوطه قدم میزدن.صدای معلم رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد؛سرم رو بلند کردم.معلم پایه تخته چرخیده بود روبه بچههای کلاس و نگاهش روی من قفل شده بود.
:انگار حواست نیست خانوم سوگیچی.
:بله.متاسفم،آقای معلم.
دوباره چرخید و مشغول توضیح دادن شد.سعی کردم که روی درس و توضیحاتی که معلم میداد تمرکز کنم؛ولی انگار نمیشد و ذهنم همهاش جاهای دیگهای میرفت.نیم ساعت بعد،زنگ خورد و کلاس تموم شد؛همهی بچهها وسایلشون رو جمع کردن و از کلاس بیرون رفتن.وارد حیاط مدرسه شدم،یکم اصراف رو نگاه کردم و بعد راه افتادم سمت خونه.هنوز از مدرسه بیرون نرفته بودم که حس کردم پام به چیزی برخورد کرده.روی زمین رو نگاه کردم و یه دفتر با جلد سیاه و طرحهایی به رنگ قرمز دیدم؛دفتر رو برداشتم.اول به دقتر و بعد به اطراف نگاه کردم فکر کردم یکی اونو انداخته و حواسش نبوده.ولی انگار اشتباه فکر میکردم.یه دفتر بیصاحب بود.ظاهرش جالب بود و علامتهاش شبیه چیزای شیطانی و از اینجور چیزها بود.کسی که اینو ننداخته بود و مال کسی هم نبود؛تصمیم گرفتم با خودم ببرمش خونه،یهجورایی ازش خوشم اومده بود!بعد حدود پونزده دقیقه پیادهروی رسیدم خونه.کلید رو توی قفل در چرخوندم و در باز شد و وارد خونه شدم.مامان باز نیومده بود خونه و طبق معمول تنها بودم.کفشهامو درآوردم،از پلهها بالا رفتم و رفتم توی اتاقم.لباسهامو عوض کردم و کیفموانداختم یه گوشه از اتاق.دفتری رو که توی مدرسه پیدا کرده بودم رو از داخل کیف درآوردم و انداختم روی میز تحریر.خودمو پرت کردم روی تختم تا یکم استراحت کنم.به سقف خیره شده بودم.به دفتر یه نگاهی انداختم؛موقعی که انداخته بودمش روی میز یه خورده نزدیک لبهی میز افتاده بود و کج شده بود.بلند شدم دفتر رو وسط میز گذاشتم و صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.به جلد دفتر یه نگاهی انداختم و بعد بازش کردم.داخلش چیزی ننوشته بود و...صفحاتش قرمز بود!واقعا دفتر عجیبیه!یه خودکار سیاه از داخل جامدادی که روی میز بود برداشتم.درفتر خطی نداشت که روش بنویسم،برای همین یه نقاشی کوچولو کشیدم.یه ستارهی کوچولو.نقاشی برای چند لحظه اونجا بود و بعد غیب شد!به جای نقاشی یه نوشتهی دیگه اومد.
"مگه دفتر نقاشیه احمق!"
...
°•○●°•○●°•○●
۵.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.