پارت۳۲
پارت۳۲
#جدال عشق
با بغض گفت:
_ میدونم خیلی بهت بد کردم
_ اما
تو چشمام نگاه کرد
_ انقدر ازم بدت میاد؟
تو چشماش خیره شدم
+ تو، دوستم داری؟
پلکاشو روی هم فشار داد
_ من....من...
چشماشو باز کرد و دستمو پس زد
_ بیا فراموش کنیم هر چی که اتفاق افتاد
صورتش جمع شده بود انگار که سختش بود
_ تو هم از این به بعد هر کاری بخوای میتونی بکنی
گذاشت و رفت
منو با یه عالمه سوال بدون جواب تنها گذاشت
یعنی دوستم داشت؟
اگه دوستم داشت پس چرا این حرفا رو زد
من فقط نیاز داشتم بهم بگه که دوستم داره تا اون گذشته ی تاریک و
دور بریزم
اگه دوستم نداشت پس با این رفتارهاش میخواد چیو نشون بده
موهامو چنگ زدم
چرا انقدر احساساتش گیج کننده و پیچیده اس ت
برای نهار پایین رفتم اما ایکا نبود
حتی برای شام هم نیومد
و بعد از اون دعوا االن سه روز که خبری ازش نیست
فقط حرف شو میشنوم
نه تونستم ببینمش نه باهاش حرف بزنم
دروغه اگه بگم برام مهم نیست
راستش دلم براش تنگ شده
نگرانشم
زانو هامو بغل کردم
اشکام یکی یکی از چشمام جاری شدن
این طوری فایده ای نداره
اشکامو پاک کردم
و از اتاق خارج شدم
در اتاق رو به رویی رو زدم
در باز شد و لوکا توی چهارچوب در نمایان شد
لبخند همیشگی شو زد
× سالم
لبخندی زدم
+ سالم
+ راستش میخواستم یه چیزی ازت بپرسم
× اوه البته
به طرف داخل اشاره کرد
× میخوای بیای تو؟
سری تکون دادم
+ نه همین جا خوبه
+ میخواستم بپرسم که احیانا...از....ایکا خبری نداری؟
تعجب کرد
سری به عنوان تایید تکون دادم
× راستش چند وقتی زیاد آفتابی نمیشه
× اتفاقی بینتون افتاده؟
+ خوب...فکر کنم از دستم ناراحت شده
× نگران نباش اون احساساتی نداره که بخواد ناراحت بشه
اخمام توی هم رفت
انگار که از این حرفش خوشم نیومد
+ هر آدمی احساسات داره شاید بروزش نده ولی بازم احساسات داره
+ و ممنون دیگه میرم
رفتم توی حیاط تا یکم هوام عوض شه
شاید باید از خانم بزرگ می پرسیدم
داشتم دیوونه میشدم نمیدونستم باید چیکار کنم و کاریم ازم برنمیومد
برگشتم به اتاق
در رو که باز کردم با دیدن ایکا شوک شدم
لبخند داشت به لبم میومد
االن که دیدمش بیشتر می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم
با حرفی که زد تمام خوش حالیم نابود شد
_ نگران نباش نیومدم که اینجا بمونم ، اومدم فقط لباسام و بردارم و برم
تعجب کردم
+ چی؟
چیزی نگفت و شروع کرد به برداشتن وسایلش
با بغض گفتم:
+ چرا؟
_ دیگه نمیخوام اذیتت کنم
_ و دیگه مجبور نباشی منو ببینی
دست از کار کشید
تو چشمام نگاه کرد و با بیرحمی تمام گفت:
_ آسا بیا طالق بگیریم…
#جدال عشق
با بغض گفت:
_ میدونم خیلی بهت بد کردم
_ اما
تو چشمام نگاه کرد
_ انقدر ازم بدت میاد؟
تو چشماش خیره شدم
+ تو، دوستم داری؟
پلکاشو روی هم فشار داد
_ من....من...
چشماشو باز کرد و دستمو پس زد
_ بیا فراموش کنیم هر چی که اتفاق افتاد
صورتش جمع شده بود انگار که سختش بود
_ تو هم از این به بعد هر کاری بخوای میتونی بکنی
گذاشت و رفت
منو با یه عالمه سوال بدون جواب تنها گذاشت
یعنی دوستم داشت؟
اگه دوستم داشت پس چرا این حرفا رو زد
من فقط نیاز داشتم بهم بگه که دوستم داره تا اون گذشته ی تاریک و
دور بریزم
اگه دوستم نداشت پس با این رفتارهاش میخواد چیو نشون بده
موهامو چنگ زدم
چرا انقدر احساساتش گیج کننده و پیچیده اس ت
برای نهار پایین رفتم اما ایکا نبود
حتی برای شام هم نیومد
و بعد از اون دعوا االن سه روز که خبری ازش نیست
فقط حرف شو میشنوم
نه تونستم ببینمش نه باهاش حرف بزنم
دروغه اگه بگم برام مهم نیست
راستش دلم براش تنگ شده
نگرانشم
زانو هامو بغل کردم
اشکام یکی یکی از چشمام جاری شدن
این طوری فایده ای نداره
اشکامو پاک کردم
و از اتاق خارج شدم
در اتاق رو به رویی رو زدم
در باز شد و لوکا توی چهارچوب در نمایان شد
لبخند همیشگی شو زد
× سالم
لبخندی زدم
+ سالم
+ راستش میخواستم یه چیزی ازت بپرسم
× اوه البته
به طرف داخل اشاره کرد
× میخوای بیای تو؟
سری تکون دادم
+ نه همین جا خوبه
+ میخواستم بپرسم که احیانا...از....ایکا خبری نداری؟
تعجب کرد
سری به عنوان تایید تکون دادم
× راستش چند وقتی زیاد آفتابی نمیشه
× اتفاقی بینتون افتاده؟
+ خوب...فکر کنم از دستم ناراحت شده
× نگران نباش اون احساساتی نداره که بخواد ناراحت بشه
اخمام توی هم رفت
انگار که از این حرفش خوشم نیومد
+ هر آدمی احساسات داره شاید بروزش نده ولی بازم احساسات داره
+ و ممنون دیگه میرم
رفتم توی حیاط تا یکم هوام عوض شه
شاید باید از خانم بزرگ می پرسیدم
داشتم دیوونه میشدم نمیدونستم باید چیکار کنم و کاریم ازم برنمیومد
برگشتم به اتاق
در رو که باز کردم با دیدن ایکا شوک شدم
لبخند داشت به لبم میومد
االن که دیدمش بیشتر می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم
با حرفی که زد تمام خوش حالیم نابود شد
_ نگران نباش نیومدم که اینجا بمونم ، اومدم فقط لباسام و بردارم و برم
تعجب کردم
+ چی؟
چیزی نگفت و شروع کرد به برداشتن وسایلش
با بغض گفتم:
+ چرا؟
_ دیگه نمیخوام اذیتت کنم
_ و دیگه مجبور نباشی منو ببینی
دست از کار کشید
تو چشمام نگاه کرد و با بیرحمی تمام گفت:
_ آسا بیا طالق بگیریم…
۳.۳k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.