احساس او
𝐏𝟓𝟗
تازه گرفتم در مورد چی حرف میزنه. پس معلومه تونستم ترس از فرارمو تو چانگبین ایجاد کنم....
من:خخخخ باشه بابا تو برو داخل سردت نشه
اینو صرفا جهت این گفتم ک بیشتر بترسه. وقتی درشت شدن چشاشو دیدم ک قشنگ ترسیده بود زدم زیر خنده و بلند بلند قهقهه زدم. از بس خندیدم چشام پر اشک شد
یهو چانگبینو دیدم ک خیلی ملایم بم نگاه میکنه و لبخند خیلی خیلی ملیحی رو لباشه.
دستمو گرفت و منو برد داخل بعدم درو قفل کرد و ادا در آورد ک مثلا داره کلیدو میخوره من خندیدم و اونم خیلی آروم از خندم خندید و همینجور ک داشت میرفت سرشو تکون داد(مثلا از نشانه تأسف)
پرش زمانی=4 ساعت بعد(خدم میدونم شورشو در آوردم ولی خب چیکار کنم قفلی زدم رو چهار ساعت بعد)
همه ی خدمتکاران در حد سگ استرس داشتن و هر تند تند حرف می زدن و میخواستن همه کارا خوب پیش بره(ب دلیلی نا معلوم)
یهو یع ماشین لیموزین طوری خیلی خفن اومد داخل و یع آقای خعلی جذاب ازش پیاده شد(بعله مغرور ژازاب😂)
چانگبین رفت باهم سلام علیک کردنو آوردش داخل.
چانگبین:ا.ت معرفی می کنم برادرم بنگ چان
چان:خوشبختم خانم ا.ت
من:همچنین(مات)
چان پ چانگبین رفتن و رو مبل نشستن و همه خدمتکارا ردیف جلو اونا وایسادن تا دستورات چان پ چانگبینو عملی کنن.
پس حالا فهمیدم واس چی اونقدر عجله داشتن
چند تا از خدمتکارا خیلی هماهنگ رفت و چای و چیز میزای پذیرایی رو بیارن.
چانگبین:ا.ت افتخار نمیدی؟
رفتم رو یع مبل یک نفره نشستم(چون نمی خواستم بغل چانگبین بشینم)
مشغول حرف زدن شدنو منم خدمو مشتاق ب شنیدن حرفاشون جلوه دادم و وانمود کردم از حرفاشون لذت میبرم.
پرش زمانی=1ساعت و 40 دقیقع بعد
ساعت 8 بود و منم خیلی خسته شده بودم حرفای دوتا برادرا تموم شده بود و چان رفت تو یع اتاق طبقع بالا منم پاشدم رفتم بالا تو اتاق چانگبین. خیلی خسته بودم و می خواستم بخوابم...
ولی یهو چانگبین اومد داخل و....
#فیک_استری_کیدز
#فیک_فلیکس
#فیک
برید تو پستی ک سنجاق کردم تو کامنتا رای بدید
تازه گرفتم در مورد چی حرف میزنه. پس معلومه تونستم ترس از فرارمو تو چانگبین ایجاد کنم....
من:خخخخ باشه بابا تو برو داخل سردت نشه
اینو صرفا جهت این گفتم ک بیشتر بترسه. وقتی درشت شدن چشاشو دیدم ک قشنگ ترسیده بود زدم زیر خنده و بلند بلند قهقهه زدم. از بس خندیدم چشام پر اشک شد
یهو چانگبینو دیدم ک خیلی ملایم بم نگاه میکنه و لبخند خیلی خیلی ملیحی رو لباشه.
دستمو گرفت و منو برد داخل بعدم درو قفل کرد و ادا در آورد ک مثلا داره کلیدو میخوره من خندیدم و اونم خیلی آروم از خندم خندید و همینجور ک داشت میرفت سرشو تکون داد(مثلا از نشانه تأسف)
پرش زمانی=4 ساعت بعد(خدم میدونم شورشو در آوردم ولی خب چیکار کنم قفلی زدم رو چهار ساعت بعد)
همه ی خدمتکاران در حد سگ استرس داشتن و هر تند تند حرف می زدن و میخواستن همه کارا خوب پیش بره(ب دلیلی نا معلوم)
یهو یع ماشین لیموزین طوری خیلی خفن اومد داخل و یع آقای خعلی جذاب ازش پیاده شد(بعله مغرور ژازاب😂)
چانگبین رفت باهم سلام علیک کردنو آوردش داخل.
چانگبین:ا.ت معرفی می کنم برادرم بنگ چان
چان:خوشبختم خانم ا.ت
من:همچنین(مات)
چان پ چانگبین رفتن و رو مبل نشستن و همه خدمتکارا ردیف جلو اونا وایسادن تا دستورات چان پ چانگبینو عملی کنن.
پس حالا فهمیدم واس چی اونقدر عجله داشتن
چند تا از خدمتکارا خیلی هماهنگ رفت و چای و چیز میزای پذیرایی رو بیارن.
چانگبین:ا.ت افتخار نمیدی؟
رفتم رو یع مبل یک نفره نشستم(چون نمی خواستم بغل چانگبین بشینم)
مشغول حرف زدن شدنو منم خدمو مشتاق ب شنیدن حرفاشون جلوه دادم و وانمود کردم از حرفاشون لذت میبرم.
پرش زمانی=1ساعت و 40 دقیقع بعد
ساعت 8 بود و منم خیلی خسته شده بودم حرفای دوتا برادرا تموم شده بود و چان رفت تو یع اتاق طبقع بالا منم پاشدم رفتم بالا تو اتاق چانگبین. خیلی خسته بودم و می خواستم بخوابم...
ولی یهو چانگبین اومد داخل و....
#فیک_استری_کیدز
#فیک_فلیکس
#فیک
برید تو پستی ک سنجاق کردم تو کامنتا رای بدید
۷.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.