part31
#part31
ترنم-ولی مامان بابای چسره راضی نبودن
چون ما پدرومادر نداشتیم وازاین چرت وپرت
ولی این دوتا قایمکی باهم بودن
خیلی خوب بود
پسره یه شبایی میپوچوند میومد چیش ما
چقد خوش میگذشتا
اون یه سال عوض اونهمه مدتی که بخاطر نبودن مامان بابا
غم وغصه کشیدم ودراومد
خیلی باحال بود
یه خواهریم داشت بعضی وقتا اونم میومد
مثل یه خانواده بودیم
یه خانواده شاد
ولی خدا عهد بسته هیچوقت دوم نداشته باشن خوشیامون
یروز باهم سه تایی سوارماشین بودیم
من وتبسم وپسره
داشتیم میرفتم یجایی یادم نیس دقیق
کجابود
یهو همچی داغون شد
سرعتمون بالا بود
تبسم صداش کرد
بد دیگه چیزی ندیدم
وبعد چشامو بازکردم درمون پرادم بود تبسم وی یه خروار خون غرق بود
پسره هم وضعیت چندان خوبی نداشت
تبسم وپسره رو بردن بیمارستان من فقط دستم شکسته بود
ولی پسره و تبسم حالشون وخیم بود
کمربند نبسته بودن
پسره دست چپش شکسته بود
تبسم دوهفته کما بود اونموقع ها گیج بودم همش فکرمی کردم اگه تبسم یچیزیش بشه من بیکس میشم
کلا دعامیکردم که نره
همچی تموم شه مثل قبل زندگیمون اوکی شه
تبسم بهوش اومد
دوهفته بد پسرهم اوکی شد
اون حالش وخیم تربود یک ماه کما موند
وقتی بهوش اومده بود
حافظشو ازدست دادش
تااینکه دتکرگفت راه برگشتش اینکه آدمای قبلی زندگیشو
ببینه چندتا خاطره درموردش یادوری بشه به مرور درست میشه
ولی مامان بابای پسره یچوقت نزاشتن تبسم ببینتش
ازفرصت استفاده کردن تا کلا تبسم اززندگی پسرشون حذف بشه
تبسم داشت دوینه میشد اونا واقعا عاشق هم بودن
بعد یمدت پسره بهترشد وازبیمارستان مرخص شد تبسم بهش پیام داد رفت بدیدنش ولی کارازکارگذشته بود اون دیگه فراموشش کرده بود
خیلی تلخ بود
ولی تبسم باهاش کناراومد
همیشه توفکر این بود که
انتقام بزاره همین الانشم من نزاشتم
بعدش دیگه من اومدم روسیه وتبسمم رفت پی
کارخونه زدنش
موفقم شد الان یکی ازبهترین باتری سازی های ایرانه
زندگی مادوتا پراز اتفاقای عجیب وغریب وبد
اون پسر همیشه ارزوی خوانندگی داشت
الانم یکی ازبهترین خواننده اهای پاپ ایرانه
مجید رضوی
ولی اگر تبسم ومجید بهم میرسیدن شاید الان زندگی تبسم خیلی بهتربود
تبسم همیشه وانمود میکنه خوبه
ولی من میدونم چقد نبودن مجید ورابطش چقد بهش ضربه زد....
----------------------------------------------------------------------------------------
یک هفته بعد:
زندگیم دیگه نمیتونست بدتر ازاین بشه
خیلی خسته بودم نمیدونستم چیکار میکنم
توخونه نشسته بودم
مامان حاش بهتربود
تواین مدت فهمیدم حمید اعتیاد پیداکرده
مجبور شدم بفرستمش یه کمپ که بهتر شه
به مامان وبابا چیزی نگفتم تابدتر نشن
تینا خیلی حالش بد بود
دیگه نمیدونم باید چیکارکنم
واقعا نیاز داشتم یمدت طولانی نباشم...
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
ترنم-ولی مامان بابای چسره راضی نبودن
چون ما پدرومادر نداشتیم وازاین چرت وپرت
ولی این دوتا قایمکی باهم بودن
خیلی خوب بود
پسره یه شبایی میپوچوند میومد چیش ما
چقد خوش میگذشتا
اون یه سال عوض اونهمه مدتی که بخاطر نبودن مامان بابا
غم وغصه کشیدم ودراومد
خیلی باحال بود
یه خواهریم داشت بعضی وقتا اونم میومد
مثل یه خانواده بودیم
یه خانواده شاد
ولی خدا عهد بسته هیچوقت دوم نداشته باشن خوشیامون
یروز باهم سه تایی سوارماشین بودیم
من وتبسم وپسره
داشتیم میرفتم یجایی یادم نیس دقیق
کجابود
یهو همچی داغون شد
سرعتمون بالا بود
تبسم صداش کرد
بد دیگه چیزی ندیدم
وبعد چشامو بازکردم درمون پرادم بود تبسم وی یه خروار خون غرق بود
پسره هم وضعیت چندان خوبی نداشت
تبسم وپسره رو بردن بیمارستان من فقط دستم شکسته بود
ولی پسره و تبسم حالشون وخیم بود
کمربند نبسته بودن
پسره دست چپش شکسته بود
تبسم دوهفته کما بود اونموقع ها گیج بودم همش فکرمی کردم اگه تبسم یچیزیش بشه من بیکس میشم
کلا دعامیکردم که نره
همچی تموم شه مثل قبل زندگیمون اوکی شه
تبسم بهوش اومد
دوهفته بد پسرهم اوکی شد
اون حالش وخیم تربود یک ماه کما موند
وقتی بهوش اومده بود
حافظشو ازدست دادش
تااینکه دتکرگفت راه برگشتش اینکه آدمای قبلی زندگیشو
ببینه چندتا خاطره درموردش یادوری بشه به مرور درست میشه
ولی مامان بابای پسره یچوقت نزاشتن تبسم ببینتش
ازفرصت استفاده کردن تا کلا تبسم اززندگی پسرشون حذف بشه
تبسم داشت دوینه میشد اونا واقعا عاشق هم بودن
بعد یمدت پسره بهترشد وازبیمارستان مرخص شد تبسم بهش پیام داد رفت بدیدنش ولی کارازکارگذشته بود اون دیگه فراموشش کرده بود
خیلی تلخ بود
ولی تبسم باهاش کناراومد
همیشه توفکر این بود که
انتقام بزاره همین الانشم من نزاشتم
بعدش دیگه من اومدم روسیه وتبسمم رفت پی
کارخونه زدنش
موفقم شد الان یکی ازبهترین باتری سازی های ایرانه
زندگی مادوتا پراز اتفاقای عجیب وغریب وبد
اون پسر همیشه ارزوی خوانندگی داشت
الانم یکی ازبهترین خواننده اهای پاپ ایرانه
مجید رضوی
ولی اگر تبسم ومجید بهم میرسیدن شاید الان زندگی تبسم خیلی بهتربود
تبسم همیشه وانمود میکنه خوبه
ولی من میدونم چقد نبودن مجید ورابطش چقد بهش ضربه زد....
----------------------------------------------------------------------------------------
یک هفته بعد:
زندگیم دیگه نمیتونست بدتر ازاین بشه
خیلی خسته بودم نمیدونستم چیکار میکنم
توخونه نشسته بودم
مامان حاش بهتربود
تواین مدت فهمیدم حمید اعتیاد پیداکرده
مجبور شدم بفرستمش یه کمپ که بهتر شه
به مامان وبابا چیزی نگفتم تابدتر نشن
تینا خیلی حالش بد بود
دیگه نمیدونم باید چیکارکنم
واقعا نیاز داشتم یمدت طولانی نباشم...
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
۳.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.