گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت25
«از زبان چویا•»
پوزخندی زد ـو گفت: لازم نیست وعده های الکی بدی، فقط بگو دنباله چی هستی شاید تونستم کمکت کنم.
اروم سرمو بالا اوردم ـو بدون ـه حرفی نگاش کردم.
شبیه..شبیه یه نفره، خیلی برام اشناس....،
موهای سفید، با چشمای دپرس،.. اون.. اون شبیه.. پدرمه!!
با حرفش به خودم اومدم ـو نگاهمو ازش گرفتم ـو به بقیه ی سلولا دادم: چیزی شده که عالیجناب به یه زندانی ـه بد ریختی مثله من زل زدن؟
طرز ـه حرف زدنش بدجوری داشت اذیتم میکرد، با صدای ارومی گفتم: نه فقط... فقط شبیه یه نفری!
با تعجب نگام کرد ـو بدون ـه هیچ حرفی سمت ـه تختش رفت ـو روش نشست.
چند دقیقه تو سکوت سپری شد که گفت: زودباش کاریو که براش اینجا اومدیو انجام بده، نمیخوام قیافه ی نحستو ببینم.
سرمو بالا اوردم و گفتم: میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
_هیچی نمیدونم.
با اخم گفتم: اگه میخوای از دستم خلاص بشی پس جوابمو بده.
از جاش بلند شد ـو جلو اومد ـو گفت: فقط برای اینکه زودتر از اینجا بری؛ بپرس.
سری تکون دادم ـو گفتم: تو ندیدی که کسی اینجا بیاد و یه چیزایی ـو...!
حرفم هنوز تموم نشده بود که گفت: یه چندتا نامه رو میبرد تو اون سلول بغلی، و نمیدونم کجا پنهون میکرد.
سریع سمته همون سلولی که گفته بود رفتم دیگه انتهای سلول بود.
سریع در ـه سلولو باز کردم و داخل رفتم.
لطفا، لطفا لطفا، لطفا پیدا شوو!!
چشمم به یه دره مخفی کف زمین افتاد، بازش کردم ـو کمی به داخل نگاه کردم.
به خودم شجاعت دادم ـو پایین رفتم.
نور داشت پس راحت میشد دنبالش گشت.
چشمم به تابلوها که خورد سرجام خشک شدم.
مامان ـو... بابا؟
این عکس اینحا چیکار میکنه؟
من حتی یبارم این عکسو ندیدم.
سمت ـه تابلو رفتم، دستمو اروم جلو بردم ـو رو صورت ـه پدرم کشیدم.
لبخند ـه تلخی زدم ـو تابلورو که روی دیوار نصب کرده بودن ـو برداشتم، یه برامدگی روی دیوار بود، اروم فشارش دادم که کنار رفت ـو چشمم به نامه ها خورد.
چشمام از تعجب گرد شد.
اروم برشون داشتم ـو تو دستم فشارشون دادم، لعنتیا.
با عصبانیت بالا رفتم ـو از سلول زدم بیرون.
قبل از رفتن، سمت ـه بقیه ی سلولا رفتم ـو در سلولاشونو باز کردم ـو گفتم: به نگهبانا میگم شما ازادین.
با تعجب نگام کردن که گفتم: معذرت میخوام.
و سریع از زندان بیرون رفتم.
●○●»
در ـه اتاقو بستم ـو همونجا سر خوردم ـو رو زمین نشستم. نامه ای که برام نوشته بودو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن.
«گذر زمان»
اشکام سرازیر شدن، یعنی اون... اون هنوز به فکرمه؟
یعنی همه ی اون حرفا،.. الکی بودن؟
اگه.. اگه یکم زودتر میدیدمت شاید میتونستم بیام ـو بازم ببینمت.
همش تقصیر خودمه، همه ی این کارا باعث.. باعث جدا شدنمون ـو مرگ پدر شد.
اخه چرا اینقد ساده ـم؟؟
یعنی امیدی هست بازم ببینمتون؟؟!
ادامه دارد...
میدونم این پارت زیادی مسخره شد:/
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت25
«از زبان چویا•»
پوزخندی زد ـو گفت: لازم نیست وعده های الکی بدی، فقط بگو دنباله چی هستی شاید تونستم کمکت کنم.
اروم سرمو بالا اوردم ـو بدون ـه حرفی نگاش کردم.
شبیه..شبیه یه نفره، خیلی برام اشناس....،
موهای سفید، با چشمای دپرس،.. اون.. اون شبیه.. پدرمه!!
با حرفش به خودم اومدم ـو نگاهمو ازش گرفتم ـو به بقیه ی سلولا دادم: چیزی شده که عالیجناب به یه زندانی ـه بد ریختی مثله من زل زدن؟
طرز ـه حرف زدنش بدجوری داشت اذیتم میکرد، با صدای ارومی گفتم: نه فقط... فقط شبیه یه نفری!
با تعجب نگام کرد ـو بدون ـه هیچ حرفی سمت ـه تختش رفت ـو روش نشست.
چند دقیقه تو سکوت سپری شد که گفت: زودباش کاریو که براش اینجا اومدیو انجام بده، نمیخوام قیافه ی نحستو ببینم.
سرمو بالا اوردم و گفتم: میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
_هیچی نمیدونم.
با اخم گفتم: اگه میخوای از دستم خلاص بشی پس جوابمو بده.
از جاش بلند شد ـو جلو اومد ـو گفت: فقط برای اینکه زودتر از اینجا بری؛ بپرس.
سری تکون دادم ـو گفتم: تو ندیدی که کسی اینجا بیاد و یه چیزایی ـو...!
حرفم هنوز تموم نشده بود که گفت: یه چندتا نامه رو میبرد تو اون سلول بغلی، و نمیدونم کجا پنهون میکرد.
سریع سمته همون سلولی که گفته بود رفتم دیگه انتهای سلول بود.
سریع در ـه سلولو باز کردم و داخل رفتم.
لطفا، لطفا لطفا، لطفا پیدا شوو!!
چشمم به یه دره مخفی کف زمین افتاد، بازش کردم ـو کمی به داخل نگاه کردم.
به خودم شجاعت دادم ـو پایین رفتم.
نور داشت پس راحت میشد دنبالش گشت.
چشمم به تابلوها که خورد سرجام خشک شدم.
مامان ـو... بابا؟
این عکس اینحا چیکار میکنه؟
من حتی یبارم این عکسو ندیدم.
سمت ـه تابلو رفتم، دستمو اروم جلو بردم ـو رو صورت ـه پدرم کشیدم.
لبخند ـه تلخی زدم ـو تابلورو که روی دیوار نصب کرده بودن ـو برداشتم، یه برامدگی روی دیوار بود، اروم فشارش دادم که کنار رفت ـو چشمم به نامه ها خورد.
چشمام از تعجب گرد شد.
اروم برشون داشتم ـو تو دستم فشارشون دادم، لعنتیا.
با عصبانیت بالا رفتم ـو از سلول زدم بیرون.
قبل از رفتن، سمت ـه بقیه ی سلولا رفتم ـو در سلولاشونو باز کردم ـو گفتم: به نگهبانا میگم شما ازادین.
با تعجب نگام کردن که گفتم: معذرت میخوام.
و سریع از زندان بیرون رفتم.
●○●»
در ـه اتاقو بستم ـو همونجا سر خوردم ـو رو زمین نشستم. نامه ای که برام نوشته بودو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن.
«گذر زمان»
اشکام سرازیر شدن، یعنی اون... اون هنوز به فکرمه؟
یعنی همه ی اون حرفا،.. الکی بودن؟
اگه.. اگه یکم زودتر میدیدمت شاید میتونستم بیام ـو بازم ببینمت.
همش تقصیر خودمه، همه ی این کارا باعث.. باعث جدا شدنمون ـو مرگ پدر شد.
اخه چرا اینقد ساده ـم؟؟
یعنی امیدی هست بازم ببینمتون؟؟!
ادامه دارد...
میدونم این پارت زیادی مسخره شد:/
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۶.۵k
۰۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.