-پارت:۲-
درحالی که اخم داشت کتشو رو دسته ی مبل انداخت و رویه مبل نشست و سرشو به پشتی مبل تکیه داد
جونگکوک:"هرچی ... بهم زدحال خورد که تنها نیستیم"
لبخندی زدی و کلتو چرخوندی و صورت برعکس ............ و دیدی و لپاشو کشیدی
ا.ت:"آخه چرا باید بهت زدحال بخوره با دیدن این کوچولویه بامزه ی گوگولی چجوری میتونی بگی بهت زدحال خورد "
جونگکوک از پشت اداتو دراورد و اخم کرد
جونگکوک:"من میرم حموم"
هرچند بهش اهمیتی ندادی با صدا بلند شد و قدم هاشو صدا دار برمیداشت
........:"چرا اینجوری شد؟
(چون واقعا هیچ اسمی به نظرم نمیاد نقطه میزاریم)
ا.ت:"ای بابا ولش کن ما به کارمون برسیم بریم شام درست کنیم؟ دلت چی میخواد؟"
......... :"پاسسستا"
.
.
.
درحال درست کردن بودم و ........... کنار گاز نشسته بود
گرمی ایی رو پشت سرم حس کردم و گرمی دستی که دور شکمم پیچ میشد
و بعدش صدای جیغ جیغ و اعتراض .........
..........:"ولش کن الان حواسش پرت میشه"
جونگکوک:"من همیشه همین کارو میکنم و اون به بهترین شکل غذاشو درست میکنه بچه جون"
با قیافه ی مسمم پایین پرید و دور دستاش آویزون شد
........:"گفتم ولش کن"
ا.ت:"ولم کن الان گریه اش میگیره..."
جونگکوک:"خیله خب حالا دشمن شادی میکنی"
ا.ت:"دشمن چیه"
دستاشو بالا برد و دور سرش پیچید
جونگکوک:"سردرد گرفتم بهش بگو انقد جیغ جیغ نکنه ... "
ا.ت:" آروم باش ... بیا دوباره بشین این بالا و نگاه کن چیکار میکنم"
از زیر بغلاش بلندش کرد و رویه اوپن گذاشتش
ا.ت:"بهتره بری یکم بخوابی موقع شام بیدارت میکنیم"
با اخم از آشپزخونه دور شد و زیرلبش گفت:"حیف که خستم ...امیدوارم حواست ازم پرت نشه و موقعی بیدارنشم که تو بغل هم خوابین".
.
.
.
.
.
چشمامو آروم باز کردم و روم چیز گرمی حس کردم که نمیخاستم بیدار شم
و دوباره چشمای خیره ای که تو تخم چشمم بود
جونگکوک:" اااا"
بلندشدم و رویه مبل نشستم و خوابم کوفتم شد
جونگکوک:"چرا یکسره به من اونجوری زل میزنی "
.......... :"چرا یکسره به ا.ت من میچسبی"
جونگکوک:"چی"
چشمام گشاد شده بود
جونگکوک:"داری به من چی میگی"
....... :"بهت گفته باشما من دوسش دارم"
چشاشو ریز کرد و با لحن هشدار دهنده گفت
......... :"زیاد بهش نزدیک نشو"
و بدو بدو رفت سمت میز شام
جونگکوک:"این دیگه چی بود..؟"
ا.ت:" عزیزمممممممممممممممممممممممم.....
شااااااااام"
جونگکوک:"اومممممممممممممممدم"
.
.
.
.
با بهترین سلیقم میز و چیدم
همه دور میز نشستن
به قیافه ی تلخ جونگکوک خندیدم
ا.ت:"چی شده ..."
موهاشو بهم ریختم و شروع به غذا خوردن کردیم
وسط غذا خوردن متوجه شدم که دوتاشون مثل خروس جنگی بهم نگاه میکنن ...
این داستان ادامه دارد ...!
ناشناس بزارم قول میدین پرش کنین🤨
جونگکوک:"هرچی ... بهم زدحال خورد که تنها نیستیم"
لبخندی زدی و کلتو چرخوندی و صورت برعکس ............ و دیدی و لپاشو کشیدی
ا.ت:"آخه چرا باید بهت زدحال بخوره با دیدن این کوچولویه بامزه ی گوگولی چجوری میتونی بگی بهت زدحال خورد "
جونگکوک از پشت اداتو دراورد و اخم کرد
جونگکوک:"من میرم حموم"
هرچند بهش اهمیتی ندادی با صدا بلند شد و قدم هاشو صدا دار برمیداشت
........:"چرا اینجوری شد؟
(چون واقعا هیچ اسمی به نظرم نمیاد نقطه میزاریم)
ا.ت:"ای بابا ولش کن ما به کارمون برسیم بریم شام درست کنیم؟ دلت چی میخواد؟"
......... :"پاسسستا"
.
.
.
درحال درست کردن بودم و ........... کنار گاز نشسته بود
گرمی ایی رو پشت سرم حس کردم و گرمی دستی که دور شکمم پیچ میشد
و بعدش صدای جیغ جیغ و اعتراض .........
..........:"ولش کن الان حواسش پرت میشه"
جونگکوک:"من همیشه همین کارو میکنم و اون به بهترین شکل غذاشو درست میکنه بچه جون"
با قیافه ی مسمم پایین پرید و دور دستاش آویزون شد
........:"گفتم ولش کن"
ا.ت:"ولم کن الان گریه اش میگیره..."
جونگکوک:"خیله خب حالا دشمن شادی میکنی"
ا.ت:"دشمن چیه"
دستاشو بالا برد و دور سرش پیچید
جونگکوک:"سردرد گرفتم بهش بگو انقد جیغ جیغ نکنه ... "
ا.ت:" آروم باش ... بیا دوباره بشین این بالا و نگاه کن چیکار میکنم"
از زیر بغلاش بلندش کرد و رویه اوپن گذاشتش
ا.ت:"بهتره بری یکم بخوابی موقع شام بیدارت میکنیم"
با اخم از آشپزخونه دور شد و زیرلبش گفت:"حیف که خستم ...امیدوارم حواست ازم پرت نشه و موقعی بیدارنشم که تو بغل هم خوابین".
.
.
.
.
.
چشمامو آروم باز کردم و روم چیز گرمی حس کردم که نمیخاستم بیدار شم
و دوباره چشمای خیره ای که تو تخم چشمم بود
جونگکوک:" اااا"
بلندشدم و رویه مبل نشستم و خوابم کوفتم شد
جونگکوک:"چرا یکسره به من اونجوری زل میزنی "
.......... :"چرا یکسره به ا.ت من میچسبی"
جونگکوک:"چی"
چشمام گشاد شده بود
جونگکوک:"داری به من چی میگی"
....... :"بهت گفته باشما من دوسش دارم"
چشاشو ریز کرد و با لحن هشدار دهنده گفت
......... :"زیاد بهش نزدیک نشو"
و بدو بدو رفت سمت میز شام
جونگکوک:"این دیگه چی بود..؟"
ا.ت:" عزیزمممممممممممممممممممممممم.....
شااااااااام"
جونگکوک:"اومممممممممممممممدم"
.
.
.
.
با بهترین سلیقم میز و چیدم
همه دور میز نشستن
به قیافه ی تلخ جونگکوک خندیدم
ا.ت:"چی شده ..."
موهاشو بهم ریختم و شروع به غذا خوردن کردیم
وسط غذا خوردن متوجه شدم که دوتاشون مثل خروس جنگی بهم نگاه میکنن ...
این داستان ادامه دارد ...!
ناشناس بزارم قول میدین پرش کنین🤨
۳۷.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.