تکپارتی سونگمین: وقتی دختر عمو و پسر عمو ان و عاشق هم میش
تکپارتی سونگمین: وقتی دختر عمو و پسر عمو ان و عاشق هم میشن
نویسنده: Eli_kim
چند وقتی میشد که احساس میکردی به سونگمین احساس داری
تو و اون زیادی صمیمی بودین و حتی از خواهر برادر واقعی ترم صمیمی بودین
چند روز پیش سونگمین بهت درخواست داد
و تو نمیدونستی چی باید بهش بگی اما از یه طرفم خوشحال بودی که حست دو طرفس
میخواستی به مامانت درموردش بگی اما از یه طرفیم میترسیدی اونا اجازه ندن
بهتر بود دوتایی صحبت کنید
به مخاطبینت رفتیو شماره سونگمین رو گرفتی مثل همیشه با صدای ارامش بخشش جواب داد
سونگمین:جون؟
خنده ای کردی
ات: پاپی کوچولوی من چطوره
سونگمین: صداتو شنیدم عالی شدم
ات:هوممم..امشب وقتت ازاده؟
سونگمین:اره..اره چطور
ات:پس ادرسی که برات میفرستم شب ساعت ۹ اونجا باش
سونگمین: حله
گوشیو قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم که ۷ و ۳۰ دقیقه بود
از روی تخت بلند شدم
و به سمت حمام رفتم
بعد از یه دوش با اب گرم جلوی اینه رفتم و شروع به خشک کردن موهام کردم
بعد از نیم ساعت حاضر شدم و منتظر تاکسی ای که گرفته بودم شدم
بار اخر نگاهی به سر و وضعم کردم
و نگاهیم به ساعت روی مچم انداختم که برای ۹پنج دقیقه مونده بود
که صدای سیگینال ماشین رو شنیدم
.
با لبخند روی لبم وارد رستوران شدم
نگاهی به اطراف انداختم که دستی مچمو گرفت
زود نگاهمو دادم به دستم و بعد به صاحب دست
که سونگمین بود با لبخند کیوتی بهم نگاه میکرد
ات؛اوه..رسیدی
سونگمین:همین الان رسیدم
ات:خوبه..
روی صندلی نشستیم که میتونستیم بیرون رو هم ببینیم
ات:چی دوست داری بخوریم
سونگمین:فرقی نداره
ات:اوکی..
بعد از سفارش غذا سونگمین ازم دلیل اینکه چرا اومدیم اینجارو پرسید
میخواستم درخواستشو قبول کنم..اما..نمیدونستم چجوری بگم..
بعد از خوردن غذا ها
داشتیم همینجوری قدم میزدیم که نتونستم صبرمو نگه دارم و زود گفتم
ات؛سونگمین..!
سونگمین:هوم؟
برگشتم سمتش و روبه روش گفتم
ات:من..من...
چشمامو بخاطر خجالتم بستم
ات:من..دوست..دارم..!!
جرعت باز کردن چشمامو نداشتم که به عقب رفتم و چیز گرم و نرمی روی لبم احساس کردم
چشمامو باز کردم که دیدم اینبار سونگمین چشماش بستس و لبای صورتیش رو گذاشته روی لبام..
منم دستامو دور گردنش گذاشتم و باهاش همکاری کردم..
امشب بهترین شبایی بود که زیر بارون بودم..
نویسنده: Eli_kim
چند وقتی میشد که احساس میکردی به سونگمین احساس داری
تو و اون زیادی صمیمی بودین و حتی از خواهر برادر واقعی ترم صمیمی بودین
چند روز پیش سونگمین بهت درخواست داد
و تو نمیدونستی چی باید بهش بگی اما از یه طرفم خوشحال بودی که حست دو طرفس
میخواستی به مامانت درموردش بگی اما از یه طرفیم میترسیدی اونا اجازه ندن
بهتر بود دوتایی صحبت کنید
به مخاطبینت رفتیو شماره سونگمین رو گرفتی مثل همیشه با صدای ارامش بخشش جواب داد
سونگمین:جون؟
خنده ای کردی
ات: پاپی کوچولوی من چطوره
سونگمین: صداتو شنیدم عالی شدم
ات:هوممم..امشب وقتت ازاده؟
سونگمین:اره..اره چطور
ات:پس ادرسی که برات میفرستم شب ساعت ۹ اونجا باش
سونگمین: حله
گوشیو قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم که ۷ و ۳۰ دقیقه بود
از روی تخت بلند شدم
و به سمت حمام رفتم
بعد از یه دوش با اب گرم جلوی اینه رفتم و شروع به خشک کردن موهام کردم
بعد از نیم ساعت حاضر شدم و منتظر تاکسی ای که گرفته بودم شدم
بار اخر نگاهی به سر و وضعم کردم
و نگاهیم به ساعت روی مچم انداختم که برای ۹پنج دقیقه مونده بود
که صدای سیگینال ماشین رو شنیدم
.
با لبخند روی لبم وارد رستوران شدم
نگاهی به اطراف انداختم که دستی مچمو گرفت
زود نگاهمو دادم به دستم و بعد به صاحب دست
که سونگمین بود با لبخند کیوتی بهم نگاه میکرد
ات؛اوه..رسیدی
سونگمین:همین الان رسیدم
ات:خوبه..
روی صندلی نشستیم که میتونستیم بیرون رو هم ببینیم
ات:چی دوست داری بخوریم
سونگمین:فرقی نداره
ات:اوکی..
بعد از سفارش غذا سونگمین ازم دلیل اینکه چرا اومدیم اینجارو پرسید
میخواستم درخواستشو قبول کنم..اما..نمیدونستم چجوری بگم..
بعد از خوردن غذا ها
داشتیم همینجوری قدم میزدیم که نتونستم صبرمو نگه دارم و زود گفتم
ات؛سونگمین..!
سونگمین:هوم؟
برگشتم سمتش و روبه روش گفتم
ات:من..من...
چشمامو بخاطر خجالتم بستم
ات:من..دوست..دارم..!!
جرعت باز کردن چشمامو نداشتم که به عقب رفتم و چیز گرم و نرمی روی لبم احساس کردم
چشمامو باز کردم که دیدم اینبار سونگمین چشماش بستس و لبای صورتیش رو گذاشته روی لبام..
منم دستامو دور گردنش گذاشتم و باهاش همکاری کردم..
امشب بهترین شبایی بود که زیر بارون بودم..
۱۱.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.