رمان(عشق)پارت۲۶
سوسن:من چیو به تو نگفتم هان...بهتره اینجوری بگم که به تو ربطی نداشت وگرنه اگه بهت ربط داشت حتما بهت میگفتم. عمر:سوسن چرت نگو یعنی چی به تو ربطی نداره من پدر اون بچه ام. سوسن:تو چقدر پروییییی........اون بچه بچه منه که اونم به زودی ندارم. عمر :چی....تو داری چی میگی سوسن یعنی چی بزودی ندارم؟. ملیسا:عمر الان وقتش نیست بعداً فعلا باید سوسن استراحت کنه تا سرمش تموم بشه. «نیم ساعت بعد». (سرم سوسن تموم شده بود ملیسا و عمر خواستن دست سوسن رو بگیرن که ببرنش اما سوسن نذاشت و گفت). سوسن:من به کمک هیچ کس لازم ندارم خودم میتونم برم. عمر:سوسن چرت نگو. ملیسا:لطفا لجبازی نکن سوسن. (سوسن به حرف عمر گوش نکرد و خواست خودش بره که یهو عمر سوسن رو بغل کرد و بردش). سوسن:عمر داری چیکار میکنی......عمر به خودت بیا.........ببین بهت دستور میدم که منو بزار زمین........عمر اصلا تو صدای منو میشنوی....ملیسا توروخدا بیا منو از دست این خل و چل نجات بده🤣🤣🤣🤣🤣. (ملیسا خندش گرفته بود واصلا نمیتونست چیزی بگه یعنی از خنده داشت قش میکرد🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 عمر هم که اصلا به حرفهای سوسن توجهی نمیکرد و به کار خودش ادامه میداد تو بیمارستان وقتی کارکنان عمر و سوسن رو اونجوری دیدن بدجوری خندشون گرفته بود ولی چون عمر رییسشون بود جلو زیاد خندشون رو بروز ندادن اما سلیم از خنده داشت قش میکرد🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣). عمر:خیلی خب اینم از این برو تو(و وقتی سوسن رو گذاشت تو ماشین درو قفل کرد که یه وقت نره بیرون). سوسن:درو باز کن.....گفتم درو باز کن. ملیسا:هه هه هه وای خدایا باورم نمیشه دارم از خنده میمیرم راستی عمر حالا که خونه سوسن سوخته تا تعمیر بشه من میبرمش خونه ی خودم. عمر:نیازی نیست میبرمش خونه ی خودم و خودم شخصاً ازش مراقبت میکنم. سوسن:من نمیام میخوام برم هتل. عمر:ههههههه اگه من بزارم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. سوسن:عمرررررررررررر. (عمر ملیسا رو رسوند خونش و خودش هم با سوسن رفت خونه ی خودش). عمر:خیلی خب سوسن جون بیا تو. سوسن:نمیام🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. عمر:پس دوباره باید بیام و خودم شخصاً بیارمت آره🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. سوسن:اوووووووف....اوف...باشه بابا باشه اومدم....حالا خیالت راحت شد دست از سرم بر میداری. عمر:خیالم که راحت شد اما............
۴.۷k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.