پارت ۱۷۲
پارت ۱۷۲
#تهیونگ
صبح شده بود... کنار تخت جویی دراز کشیده بودم... بیدار شدم دیدم خوابیده بود.... صحنه های دیشب یادم میوفتاد .. هرگز فکر نمیکردم ته جونگ انقدر عوضی باشه! ... روبه روی من به مهم ترین فرد زندگیم دست بزنه! .. گریه هاش ، فریاد هاش ، خواهش هاش برای اینکه نجاتش بدم توی مغزم اکو میشد. خیلی وحشتناک بود.... بی صدا کنار تختش گریه میکردم... تموم صورتم خیس شده بود... اشک هامو کنار میزدم... نمیخواستم موقع بیدار شدن چهره منو ببینه!! ...
بعد از نیم ساعت گریه دیدم داره عرق میکنه و رنگش سفید شده! .. فکر کردم گرمشه.. ملافه رو زدم کنار تا خنکش بشه!
اما با دیدن مایعی که از بین پاهاش ترشح شده بود دادم هوا رفت!... سراسیمه رفتم بخش پذیرش و به پرستار هاش گفتم بیام نگاهی بهش بندازن!...
اومدن و دورش رو گرفتن... ترسیدم .. منو فرستادن بیرون.. منتظر بودم که دکترش بیاد بیرون...
بعد از یه ربع اومد بیرون
من: د..دکتر !! چیشده؟ اون چی بود؟
دکتر: متاسفانه اثرات جانبی آمپول ویاگر !... چیزی نبود خیلی ممنون زود اطلاع دادین ! اگه خون ریزی بود خیلی خطرناک تر بود ..
من: دکتر 🥺 خوب میشه؟
دکتر: لطفا آروم باشین ! نگران نباشین خوب میشه !... به پرستار بگم یه سرم تقویتی هم برای شما بزنه چون خیلی رنگ پریده این!
دکتر رفت و من به سرعت رفتم کنارش! بی هوش بود. لباسش رو عوض کرده بودن!... خوابیدم تخت کنارش و پرستار اومد یه سرم برام زد! حین اینکه سرم داشت میرفت من دستشو گرفتم! حالا جونگ کوک رو درک میکردم... حالا فهمیدم چه سختی کشیده بود!... اصلا چرا رفته بود پیش جونگ کوک!
توی افکار خودم بودم که فهمیدم جویی بیدار شده بلند شدم و دستاشو آروم گرفتم
من: جویی! بیداری؟
جویی: اوه .. تهیونگ!... آه 😖 سرم درد میکنه!
من: چیزی نیست حالت بد شده بود .. عیب نداره بیا یکمی آب بخور ...
متاسفانه حواسم نبود و با اون دستی که انژوکت توی دستم بود بهش لیوان آب رو دادم ... با دیدن انژوکت دست من آب خوردن رو یادش رفت!
جویی: تهیونگ! ... ت..تو! آسیب دیدی؟
من: ن..نه ! چیزی نیست....
جویی: تهیونگ توهم مریض شدی؟🥺
من: نه جویی من یکمی ضعف داشتم به خاطر همون برام تقویتی زدن ! چیزی نیست زندگیم!
جویی: اهع 😭 تهیونگ ! ببخش همش تقصیر منه!
من: این حرفو نزن! .. خواهش میکنم!💔
جویی: تهیونگ! ببخش اون صحنه های توی ذهنت...
من: دیگه در موردش حرف نزن! ... خودتو عذاب نده! بهش فکر نکن جویی!
جویی: تهیونگ!... ممنون که هستی! دوست دارم!🥺❤
من: منم دوست دارم! ... ابتو بخور !
آب رو خورد... لیوان ازش گرفتم و کمک کردم بخوابه!
جویی: با ته جونگ چی میکنن تهیونگ؟
من: نمیدونم! ولی فکر کنم بیوفته زندان...
#تهیونگ
صبح شده بود... کنار تخت جویی دراز کشیده بودم... بیدار شدم دیدم خوابیده بود.... صحنه های دیشب یادم میوفتاد .. هرگز فکر نمیکردم ته جونگ انقدر عوضی باشه! ... روبه روی من به مهم ترین فرد زندگیم دست بزنه! .. گریه هاش ، فریاد هاش ، خواهش هاش برای اینکه نجاتش بدم توی مغزم اکو میشد. خیلی وحشتناک بود.... بی صدا کنار تختش گریه میکردم... تموم صورتم خیس شده بود... اشک هامو کنار میزدم... نمیخواستم موقع بیدار شدن چهره منو ببینه!! ...
بعد از نیم ساعت گریه دیدم داره عرق میکنه و رنگش سفید شده! .. فکر کردم گرمشه.. ملافه رو زدم کنار تا خنکش بشه!
اما با دیدن مایعی که از بین پاهاش ترشح شده بود دادم هوا رفت!... سراسیمه رفتم بخش پذیرش و به پرستار هاش گفتم بیام نگاهی بهش بندازن!...
اومدن و دورش رو گرفتن... ترسیدم .. منو فرستادن بیرون.. منتظر بودم که دکترش بیاد بیرون...
بعد از یه ربع اومد بیرون
من: د..دکتر !! چیشده؟ اون چی بود؟
دکتر: متاسفانه اثرات جانبی آمپول ویاگر !... چیزی نبود خیلی ممنون زود اطلاع دادین ! اگه خون ریزی بود خیلی خطرناک تر بود ..
من: دکتر 🥺 خوب میشه؟
دکتر: لطفا آروم باشین ! نگران نباشین خوب میشه !... به پرستار بگم یه سرم تقویتی هم برای شما بزنه چون خیلی رنگ پریده این!
دکتر رفت و من به سرعت رفتم کنارش! بی هوش بود. لباسش رو عوض کرده بودن!... خوابیدم تخت کنارش و پرستار اومد یه سرم برام زد! حین اینکه سرم داشت میرفت من دستشو گرفتم! حالا جونگ کوک رو درک میکردم... حالا فهمیدم چه سختی کشیده بود!... اصلا چرا رفته بود پیش جونگ کوک!
توی افکار خودم بودم که فهمیدم جویی بیدار شده بلند شدم و دستاشو آروم گرفتم
من: جویی! بیداری؟
جویی: اوه .. تهیونگ!... آه 😖 سرم درد میکنه!
من: چیزی نیست حالت بد شده بود .. عیب نداره بیا یکمی آب بخور ...
متاسفانه حواسم نبود و با اون دستی که انژوکت توی دستم بود بهش لیوان آب رو دادم ... با دیدن انژوکت دست من آب خوردن رو یادش رفت!
جویی: تهیونگ! ... ت..تو! آسیب دیدی؟
من: ن..نه ! چیزی نیست....
جویی: تهیونگ توهم مریض شدی؟🥺
من: نه جویی من یکمی ضعف داشتم به خاطر همون برام تقویتی زدن ! چیزی نیست زندگیم!
جویی: اهع 😭 تهیونگ ! ببخش همش تقصیر منه!
من: این حرفو نزن! .. خواهش میکنم!💔
جویی: تهیونگ! ببخش اون صحنه های توی ذهنت...
من: دیگه در موردش حرف نزن! ... خودتو عذاب نده! بهش فکر نکن جویی!
جویی: تهیونگ!... ممنون که هستی! دوست دارم!🥺❤
من: منم دوست دارم! ... ابتو بخور !
آب رو خورد... لیوان ازش گرفتم و کمک کردم بخوابه!
جویی: با ته جونگ چی میکنن تهیونگ؟
من: نمیدونم! ولی فکر کنم بیوفته زندان...
۱۲.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.