وقتی پسر عموت نامزدته و برات قلدری میکنه
پارت:۷
وقتی پسر عموت نامزدته و برات قلدری می کنه .....
به سمت هسیونگ برگشتی و گفتی ..
" چی می خواهی ؟"
هیسونگ دستت رو گرفت و فشار داد
با دندون های قرچه شدش لب زد
" با من درست حرف بزن احمق کوچولو"
" آخه دستم.. ..اوکی "
هیسونگ تو رو با خودش کشید به سمت ماشینش همان طور که میرفتین صورتش رو برگردوند و بهت گفت ...
" خانوادت خبر دارن قرار امشب پیش من بمونی !"
یعدفع ایستادی و محکم بازوت رو از دستش کشیدی ...
" چیی یعنی چی که امشب پیش تو میمونم من نمی خواهم پیش تو بمونم "
هیسونگ دوباره بازوت رو گرفت و سرش رو بهت نزدیک کرد و گفت ..
" ازت نظر نخواستم حالا هم مثل یه دختر خوب سوار ماشین میشی "
" من کی خواهم برم خونه نمی خواهم باهات بیام"
هیسونگ در ماشین رو باز کرد و منتظر موند وایولت سوار بشه ...
" منم کشته مرد تو نیستم ببرمت خونم فهمیدی چون پدر و مادرت می خوان بیان امشب خونه من گفتن تو رو هم با خودم ببرم "
وایولت سوار ماشین شد و هسیونگ در رو پشت سرش بست هیسونگ دور ماشین را دو زد و در را باز کرد و خودش هم روی صندلی جا گرفت وایولت دیگه چیزی نگفت ...
ساعت ۸:۰۰ بود که دانشگاه شون تموم شده بود دیگه شب بود و نیم ساعت هم تقریبا راه خونه هیسونگ بود بعد از چند دقیقه که گذاشت اونا رسیدن به خونه هیسونگ ...
اول هیسونگ و بعد هم پشت سرش وایولت وارد خونه شده ...
هیسونگ کتش را درآورد و روی مبل انداخت ...چند تا از دکمه های بالای لباسش را باز کرد و همان طور که میرفت به سمت وایولت برگشت و گفت ...
" برو لباسات رو عوض کن "
" ولی من که لباس ندارم "
هیسونگ به سمت وایولت برگشت و با دست دو دست لباس رو به وایولت نشان داد ...
" این لباس ها رو برات گرفتم یکی رو بپوش برای مهمونی امشب ..."
وایولت سری تکون داد ...و به سمت لباس های که روی اپن گذاشته شده بود رفت ...
بعد هسیونگ یکی از کمد دیواری ها رو باز کرد و برای خودش لباس راحتی برداشت ..
آن ها رو پوشید ...
عینکش را از روی میزش برداشت و گذاشت روی چشماش ...
از اتاق خوابش خارج شد ولی هنوز وایولت کارش تموم نشده بود ...
می خواست بره آشپزخانه تا برای خودش آب بگیره که گوشی یکی به صدا در امد ...
به سمت صدا رفت و دید گوشی وایولت روی مبل گذاشته و مادرش داره بهش زنگ میزنه....
گوشی را برداشت و دکمه سبز رنگ را زد تماس را وصل کرد ...
" آلو دخترم کجای ساعت ۹:۰۰ شبه هنوز چرا نیومدی ؟!"
" سلام زن عمو منم هیسونگ ببخشید من بی خبر دخترتون رو با خودم بردم خونم می خواستم یکم باهاش وقت بگذرونم"
صدای مادر وایولت تو گوشاش پیچید که از اول که با اضطراب زنگ زده بود حالا صداش هیجانی به نظر میرسید ....
ادامه دارد…
وقتی پسر عموت نامزدته و برات قلدری می کنه .....
به سمت هسیونگ برگشتی و گفتی ..
" چی می خواهی ؟"
هیسونگ دستت رو گرفت و فشار داد
با دندون های قرچه شدش لب زد
" با من درست حرف بزن احمق کوچولو"
" آخه دستم.. ..اوکی "
هیسونگ تو رو با خودش کشید به سمت ماشینش همان طور که میرفتین صورتش رو برگردوند و بهت گفت ...
" خانوادت خبر دارن قرار امشب پیش من بمونی !"
یعدفع ایستادی و محکم بازوت رو از دستش کشیدی ...
" چیی یعنی چی که امشب پیش تو میمونم من نمی خواهم پیش تو بمونم "
هیسونگ دوباره بازوت رو گرفت و سرش رو بهت نزدیک کرد و گفت ..
" ازت نظر نخواستم حالا هم مثل یه دختر خوب سوار ماشین میشی "
" من کی خواهم برم خونه نمی خواهم باهات بیام"
هیسونگ در ماشین رو باز کرد و منتظر موند وایولت سوار بشه ...
" منم کشته مرد تو نیستم ببرمت خونم فهمیدی چون پدر و مادرت می خوان بیان امشب خونه من گفتن تو رو هم با خودم ببرم "
وایولت سوار ماشین شد و هسیونگ در رو پشت سرش بست هیسونگ دور ماشین را دو زد و در را باز کرد و خودش هم روی صندلی جا گرفت وایولت دیگه چیزی نگفت ...
ساعت ۸:۰۰ بود که دانشگاه شون تموم شده بود دیگه شب بود و نیم ساعت هم تقریبا راه خونه هیسونگ بود بعد از چند دقیقه که گذاشت اونا رسیدن به خونه هیسونگ ...
اول هیسونگ و بعد هم پشت سرش وایولت وارد خونه شده ...
هیسونگ کتش را درآورد و روی مبل انداخت ...چند تا از دکمه های بالای لباسش را باز کرد و همان طور که میرفت به سمت وایولت برگشت و گفت ...
" برو لباسات رو عوض کن "
" ولی من که لباس ندارم "
هیسونگ به سمت وایولت برگشت و با دست دو دست لباس رو به وایولت نشان داد ...
" این لباس ها رو برات گرفتم یکی رو بپوش برای مهمونی امشب ..."
وایولت سری تکون داد ...و به سمت لباس های که روی اپن گذاشته شده بود رفت ...
بعد هسیونگ یکی از کمد دیواری ها رو باز کرد و برای خودش لباس راحتی برداشت ..
آن ها رو پوشید ...
عینکش را از روی میزش برداشت و گذاشت روی چشماش ...
از اتاق خوابش خارج شد ولی هنوز وایولت کارش تموم نشده بود ...
می خواست بره آشپزخانه تا برای خودش آب بگیره که گوشی یکی به صدا در امد ...
به سمت صدا رفت و دید گوشی وایولت روی مبل گذاشته و مادرش داره بهش زنگ میزنه....
گوشی را برداشت و دکمه سبز رنگ را زد تماس را وصل کرد ...
" آلو دخترم کجای ساعت ۹:۰۰ شبه هنوز چرا نیومدی ؟!"
" سلام زن عمو منم هیسونگ ببخشید من بی خبر دخترتون رو با خودم بردم خونم می خواستم یکم باهاش وقت بگذرونم"
صدای مادر وایولت تو گوشاش پیچید که از اول که با اضطراب زنگ زده بود حالا صداش هیجانی به نظر میرسید ....
ادامه دارد…
۱.۵k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.