part: 48
***
جکسونو داخل زیر زمین بسته بودیم و با هیون شیک، جونگ کوک و جیمین بالا سرش مونده بودیم تا بهوش بیاد
جیمین که دیگه صبرش تموم شده بود رفتو ی سطل اب اوورد و ریخت روش
زود چشاشو بازکرد
نفس مفس میزد بعد اینکه تازه فهمید تو چ موقعیتیه سرشو بلند کرد و با دیدنم خواست سمتم حمله ور شه ولی دستو پاهاش بسته بودن و موفق نشد
جکسون:حرومزادهاا با لارا چیکار کردین(داد)
پوزخندی زدمو در جواب سوالش گفتم
_اوههه وانگ چرا من تاحالا متوجه این دختره نشده بودم اخه
با عصبانیت داد زد
_هاناا به اون دختر کاری نداشته باش
هانا: میخوام بلاهایی که تو و اون بابای حرومزادم سرم اووردینو سرش بیارم
اگه دست و پاهاشو جیمین با سیم اونقد محکم نمیبست قطعا تا حالا این جکسون وحشی کار دستم داده بود
جکسون:حق نداری اون هیچ گناهی نداره
خنده ی حرصی ازین حرفش زدمو گفتم
_من چی ها؟ من چه گناهی داشتم که تو اون مین جه ی عوضی اینجوری زندگیمو به گند کشوندین من فقط7سالم بود میفهمی عوضی 7سال
جکسون: سرنوشتت این بوده
خیلی ریلکس اینو گفتو و باعث عصبانیتم شد به سمتش حمله ور شدمو یقه شو گرفتم
با عصبانیتی که از لحن حرف زدنم مشخص بود غریدم
_سرنوشت من این بود که تو و مین جه بیاین زندگیمو بگایین
هیون شیک از جکسون دورم کرد
هیون شیک: اروم باش خب باید رو هدفمون تمرکز کنیم
نفس عمیقی کشیدمو و تایید کردم حرفشو
کوک:جکسون وانگ دوتا راه داری یا اینکه میگی چطور باید به لی مین جه نزدیک شد یا لارای عزیزتو دیگه نمیبینی
اینو گفتو بدون اینکه منتظر واکنشی از جکسون باشه مچ دستمو گرفت و سمت بیرون رفت و منم چاره ای جز اینکه همراهیش کنم نداشتم
جیمین و هیون شیک هم پشت سر ما اومدن بیرون
جیمین: این حرف بزن نیست
کوک: میزنه، تاجایی که متوجه شدم این دختره از هرچیزی براش باارزش تره برای حفظ جونش.....قطعا حرف میزنه، مجبوره
سوالی که خیلی وقت بود ذهنمو درگیر کرده بودو به زبون اووردم
_این دختر چه نسبتی باهاش داره
هیون شیک: هنوز نتونستیم بفهمیم اینو
ولی احتمالا یا خواهرش باشه یا پارتنرش
جیمین و هیون شیک رفتن اتاق جیمین و باز منو اون جئون تنها شدیم
هانا: خبب جئون نگفتی که من چطور اومدم خونه تو
با همون لبخند همیشگیش لب زد
_دیشب بعد اینکه اعتراف کردی عاشقمی خوابت برد و منم بردمت خونم
هانا: هااااا؟ من گفتم عاشقتم(داد)
کوک: ارع یادت نمیاد خیلی قشنگ اعتراف کردی قلبم ذوب شد
روی صندلیی که پشتم بود نشستم
هانا:زر زیاد میزنم میدونی که
کوک: اه لی هانا تا کی میخوای اینجوری از خودت دورم کنی
جکسونو داخل زیر زمین بسته بودیم و با هیون شیک، جونگ کوک و جیمین بالا سرش مونده بودیم تا بهوش بیاد
جیمین که دیگه صبرش تموم شده بود رفتو ی سطل اب اوورد و ریخت روش
زود چشاشو بازکرد
نفس مفس میزد بعد اینکه تازه فهمید تو چ موقعیتیه سرشو بلند کرد و با دیدنم خواست سمتم حمله ور شه ولی دستو پاهاش بسته بودن و موفق نشد
جکسون:حرومزادهاا با لارا چیکار کردین(داد)
پوزخندی زدمو در جواب سوالش گفتم
_اوههه وانگ چرا من تاحالا متوجه این دختره نشده بودم اخه
با عصبانیت داد زد
_هاناا به اون دختر کاری نداشته باش
هانا: میخوام بلاهایی که تو و اون بابای حرومزادم سرم اووردینو سرش بیارم
اگه دست و پاهاشو جیمین با سیم اونقد محکم نمیبست قطعا تا حالا این جکسون وحشی کار دستم داده بود
جکسون:حق نداری اون هیچ گناهی نداره
خنده ی حرصی ازین حرفش زدمو گفتم
_من چی ها؟ من چه گناهی داشتم که تو اون مین جه ی عوضی اینجوری زندگیمو به گند کشوندین من فقط7سالم بود میفهمی عوضی 7سال
جکسون: سرنوشتت این بوده
خیلی ریلکس اینو گفتو و باعث عصبانیتم شد به سمتش حمله ور شدمو یقه شو گرفتم
با عصبانیتی که از لحن حرف زدنم مشخص بود غریدم
_سرنوشت من این بود که تو و مین جه بیاین زندگیمو بگایین
هیون شیک از جکسون دورم کرد
هیون شیک: اروم باش خب باید رو هدفمون تمرکز کنیم
نفس عمیقی کشیدمو و تایید کردم حرفشو
کوک:جکسون وانگ دوتا راه داری یا اینکه میگی چطور باید به لی مین جه نزدیک شد یا لارای عزیزتو دیگه نمیبینی
اینو گفتو بدون اینکه منتظر واکنشی از جکسون باشه مچ دستمو گرفت و سمت بیرون رفت و منم چاره ای جز اینکه همراهیش کنم نداشتم
جیمین و هیون شیک هم پشت سر ما اومدن بیرون
جیمین: این حرف بزن نیست
کوک: میزنه، تاجایی که متوجه شدم این دختره از هرچیزی براش باارزش تره برای حفظ جونش.....قطعا حرف میزنه، مجبوره
سوالی که خیلی وقت بود ذهنمو درگیر کرده بودو به زبون اووردم
_این دختر چه نسبتی باهاش داره
هیون شیک: هنوز نتونستیم بفهمیم اینو
ولی احتمالا یا خواهرش باشه یا پارتنرش
جیمین و هیون شیک رفتن اتاق جیمین و باز منو اون جئون تنها شدیم
هانا: خبب جئون نگفتی که من چطور اومدم خونه تو
با همون لبخند همیشگیش لب زد
_دیشب بعد اینکه اعتراف کردی عاشقمی خوابت برد و منم بردمت خونم
هانا: هااااا؟ من گفتم عاشقتم(داد)
کوک: ارع یادت نمیاد خیلی قشنگ اعتراف کردی قلبم ذوب شد
روی صندلیی که پشتم بود نشستم
هانا:زر زیاد میزنم میدونی که
کوک: اه لی هانا تا کی میخوای اینجوری از خودت دورم کنی
۶.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۳