BLACK DREAMS
پارت اول:)
وارد اتاق شد و خودش رو بیجون روی تخت ولو کرد...
مغزش پر شده بود از مشکلات
دلش برای بچگی های بی دردسرش تنگ شده بود
درست قبل از از دست دادن پدر و مادری که براش همه چیز بودن
بار دیگه همه چیز به ذهنش خطور کرد...
خاطرات اون شبی که زندگی روی تلخ و سیاهش رو نشونش داد
و برای بار هزارم گفت چی میشد اگه همش خواب بود؟
توی افکار و رویای سیاهه انتقامش گیر کرده بود
تا اینکه صدای زنگ گوشی رشته ی افکارشو پاره کرد
با دیدن شماره کانگ سوا همکارش هوفی کشید
_باز چه خبره؟
- یه پروندهی جدید داریم ماتیلدا آقای هیون شخصا خواستن که تو این پرونده رو انجام بدی
-برای امروز واقعا نمیتونم وقتم پره
_ماتیلدا آقای هیون همین الانش هم عصبیه
- مگه تقصیر منه؟ همین الانش هم سر این پرونده آخر کلی از برادرم بی خبر موندم
-بعدا آقای هیون منو سرزنش میکنه
-هوف...باشه نیم ساعت دیگه اونجام...
کیفش رو از روی صندلی برداشت و سوار ماشینش شد
انگار وکالت شغلی نبود که ماتیلدا باهاش کنار بیاد
همینطور به راهش ادامه میداد تا اینکه با چیزی که دید خشمش چند برابر شد
پشت ترافیک گیر کرده بود...
_همینو کم داشتم...
دیگه داشت خوابش میبرد که صدای بوق ماشین عقبی شوک عظیمی بهش وارد کرد
هول شد و پاشو روی گاز گذاشت و سرعت گرفت
اونقدر سرعتش زیاد بود که خودشم نمیدونست با چند کلیومتری در ثانیه حرکت میکنه
تا خواست سرعتش رو کمتر کنه ماشینش به ماشین قشنگ و مشکی رنگی که جلوش میومد برخورد وحشتناکی کرد
- خدایاااا بدتر از این نمیتونه بشه
از ماشین پیاده شد و با عصبانیت سمت ماشین روبه روییش رفت
مردی که از ماشین پیاده میشد...
زیبایی اون مرد غیر قابل تعریف بود
ماتیلدا هم چند ثانیه ای به صورت بی نقصش خیره بود که با صداش به خودش اومد
-خانم؟ حالتون خوبه؟
جهت سرگرمی دوباره شروع کردم
وارد اتاق شد و خودش رو بیجون روی تخت ولو کرد...
مغزش پر شده بود از مشکلات
دلش برای بچگی های بی دردسرش تنگ شده بود
درست قبل از از دست دادن پدر و مادری که براش همه چیز بودن
بار دیگه همه چیز به ذهنش خطور کرد...
خاطرات اون شبی که زندگی روی تلخ و سیاهش رو نشونش داد
و برای بار هزارم گفت چی میشد اگه همش خواب بود؟
توی افکار و رویای سیاهه انتقامش گیر کرده بود
تا اینکه صدای زنگ گوشی رشته ی افکارشو پاره کرد
با دیدن شماره کانگ سوا همکارش هوفی کشید
_باز چه خبره؟
- یه پروندهی جدید داریم ماتیلدا آقای هیون شخصا خواستن که تو این پرونده رو انجام بدی
-برای امروز واقعا نمیتونم وقتم پره
_ماتیلدا آقای هیون همین الانش هم عصبیه
- مگه تقصیر منه؟ همین الانش هم سر این پرونده آخر کلی از برادرم بی خبر موندم
-بعدا آقای هیون منو سرزنش میکنه
-هوف...باشه نیم ساعت دیگه اونجام...
کیفش رو از روی صندلی برداشت و سوار ماشینش شد
انگار وکالت شغلی نبود که ماتیلدا باهاش کنار بیاد
همینطور به راهش ادامه میداد تا اینکه با چیزی که دید خشمش چند برابر شد
پشت ترافیک گیر کرده بود...
_همینو کم داشتم...
دیگه داشت خوابش میبرد که صدای بوق ماشین عقبی شوک عظیمی بهش وارد کرد
هول شد و پاشو روی گاز گذاشت و سرعت گرفت
اونقدر سرعتش زیاد بود که خودشم نمیدونست با چند کلیومتری در ثانیه حرکت میکنه
تا خواست سرعتش رو کمتر کنه ماشینش به ماشین قشنگ و مشکی رنگی که جلوش میومد برخورد وحشتناکی کرد
- خدایاااا بدتر از این نمیتونه بشه
از ماشین پیاده شد و با عصبانیت سمت ماشین روبه روییش رفت
مردی که از ماشین پیاده میشد...
زیبایی اون مرد غیر قابل تعریف بود
ماتیلدا هم چند ثانیه ای به صورت بی نقصش خیره بود که با صداش به خودش اومد
-خانم؟ حالتون خوبه؟
جهت سرگرمی دوباره شروع کردم
۶.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.