نیش شیرین part7
× بستگی به خودش داره...
هیچی نگفتم و زل زدم به ا.ت... لباسش غرق در خون بود و رنگش پریده بود...
یاد روزی که مامانم از دنیا رفت افتادم!
× کوک چند وقته که...
+ چند وقته که چی؟!
× بهش حس داری؟! چند وقته دقیقا؟!
+ چرت نگو من اصلا هیچ حسی بهش ندارم...
× دیدم که چجوری میخواستی نجاتش بدی!
+ اگه منم تو رو نجات بدم عاشق تو ام؟! این عشق نیست... شاید فقط یه حس زود گذره!
این رو گفتم و به تهیونگ نگاه کردم... لبخندی ملیح روی لب داشت,
× شاید هم نباشه!
+ اگه با من باشه جونش در خطره!
× میترسی تو رو پس بزنه؟!
پوکر فیس نگاهش کردم.
+ تو برو استراحت کن... من مراقبشم!
این رو گفتم و کنار ا.ت روی تخت نشستم...
صدای ا.ت توی گوشم پیچید:" منو بکش!"
تلخندی زدم و موهاش رو مرتب کردم.
+ چطور میتونی راحت از این زندگی دست بکشی؟! یعنی اینقدر زندگی کردن برات سخته؟
تهیونگ گفت: "جیمین گفت فردا عصر میاد... "
بدون اینکه جوابی بدم با یک دستمال نم دار مشغول تمیز کردن گردن و صورت ا.ت شدم.
دستش رو توی دستهام گرفتم.
تا خود سحرگاه به اینکه باید با حسی که داشتم چیکار کنم فکر کردم ونتیجه یک چیز بود... نباید به هیج وجه عاشقش بشم...
هوا گرگ و میش بود که صدایی شبیه ناله منو صدا کرد.
_ جونگ.. کوک...!
سرم رو بلند کردم و دیدم ا.ت داره به من نگاه میکنه.
_ چطور میتونم برم... ؟! خودت گفتی نرم... و اینکه باید بهت یه چیزی بگم! چیزهایی که منم با ورود به اینجا فهمیدم. دربارهی مادرم... مایکل و مادرت...
هیچی نگفتم و زل زدم به ا.ت... لباسش غرق در خون بود و رنگش پریده بود...
یاد روزی که مامانم از دنیا رفت افتادم!
× کوک چند وقته که...
+ چند وقته که چی؟!
× بهش حس داری؟! چند وقته دقیقا؟!
+ چرت نگو من اصلا هیچ حسی بهش ندارم...
× دیدم که چجوری میخواستی نجاتش بدی!
+ اگه منم تو رو نجات بدم عاشق تو ام؟! این عشق نیست... شاید فقط یه حس زود گذره!
این رو گفتم و به تهیونگ نگاه کردم... لبخندی ملیح روی لب داشت,
× شاید هم نباشه!
+ اگه با من باشه جونش در خطره!
× میترسی تو رو پس بزنه؟!
پوکر فیس نگاهش کردم.
+ تو برو استراحت کن... من مراقبشم!
این رو گفتم و کنار ا.ت روی تخت نشستم...
صدای ا.ت توی گوشم پیچید:" منو بکش!"
تلخندی زدم و موهاش رو مرتب کردم.
+ چطور میتونی راحت از این زندگی دست بکشی؟! یعنی اینقدر زندگی کردن برات سخته؟
تهیونگ گفت: "جیمین گفت فردا عصر میاد... "
بدون اینکه جوابی بدم با یک دستمال نم دار مشغول تمیز کردن گردن و صورت ا.ت شدم.
دستش رو توی دستهام گرفتم.
تا خود سحرگاه به اینکه باید با حسی که داشتم چیکار کنم فکر کردم ونتیجه یک چیز بود... نباید به هیج وجه عاشقش بشم...
هوا گرگ و میش بود که صدایی شبیه ناله منو صدا کرد.
_ جونگ.. کوک...!
سرم رو بلند کردم و دیدم ا.ت داره به من نگاه میکنه.
_ چطور میتونم برم... ؟! خودت گفتی نرم... و اینکه باید بهت یه چیزی بگم! چیزهایی که منم با ورود به اینجا فهمیدم. دربارهی مادرم... مایکل و مادرت...
۳.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.