جوجه اردک زشت پارت آخر بخش دوم
با دستپاچگی بهم خیره شد
جیمین:عاااا میشه به کسی چیزی نگی.
شونه بالا انداختم
لونا: نمیدونم ولی جای این کارا داخل اتاقه نه زیر پله ها.
سرشو تند تکون داد
جیمین:باش دفعه بعد داخل اتاق انجامش میدم.
به نشونه تاسف سری براش تکون داد که با صدای شوگا چرخیدم سمتش.
شوگا:آماده ای بریم؟.
با بی میلی سرمو تکون دادم و دنبالش راه افتادم.........
روزا مثل برق باد میگذشت و امروز عروسی منو شوگا بود هم خوشحال بودم هم ناراحت،خوشحال بخاطر اینکه زن شوگا میشدم و ناراحت بخاطر این که میترسیدم بعد از چند وقت زندگی مشترکمون ازم جدا شه.نفسی عمیقی کشیدم و منتظر شوگا بودم با اومدن ماشین مشکی لبخندی زدم و دامن پوفی لباس عروسمو با دستم گرفت تا یه وقت زیر پام نره..در رانده باز شد و شخص ناشناسی از ماشین پیاده شد با تعجب به مردی که الان روبه روم وایساده بودم نگاه کردم.
_خانم لونا آقای مین بهم گفتم تا شمارو همراهی کنم.
لونا:چرا خود شوگا نیومد.
_ایشون کار داشتن.
سرمو تکون دادم و که در غقبو برام باز کرد نشستم داخل ماشین و دروبست ،حس خوبی نداشتم احساس میکردم الاناست که به اتفاق بد بیوفته،باسوار شدن پسره به تمام افکارای منفیم خاتمه دادم....بعد از نیم ساعت رانندگی تازه داشتم احساس میکردم که اشتباه میره دروغ چرا ترسیده بودم تمام جرعتمو جمع کردم و گفتم.
لونا: فک کنم دارین اشتباهی میرین!.
از اینه ماشین نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت با این کاراش باعث شد ترسم بیشتر بشه بعد از یه دقیقه ایستاد ،تعجب کردم
لونا:چرا ایسادی؟
چیزی نگفت نم اشکو میتونستم گوشه چشمم حس کنم.از ماشین پیداه شده تمام تنم میلرزید نکنه منو دزدیده تند سرمو به چپ و راست تکون دادم ،از پشت شیشه بهش نگاه کردم که با تلفن درحال حرف زدن با کسی بود اگه این دزده منم باید فرار میکردم آروم درو باز کردم و از ماشین پیداه شدم پف دامن عروس دویدن رو برام سخت میکرد پس بهتر بود برم یجا قایم شم و بعد فرار کنم به دور برم نگاه کردم با دیدن بوته های بلند لبخندی زدم خواستم اولین قدم رو بزامر که با گذاشتن چیزی روی دهنم چشمام گرد شد دستمو گذاشتم روی دست اون شخص تا دستشو بردارم ولی با حس بوی چیزی که با نفس کشیدنم وارد دماغم میشد چشمام داشت کم کم تار میشد لعنتی داشت بیهوشم میکرد ،سرم به شدت درد گرفته بود نمیدونستم اون مایع چیه ولی هر چی بود داشت کاری میکرد تا چشمام بسته شه کمی جون برام مونده بود تمام انرژیمو داخل دستم جمع کردم تا دستشو پس بزنم ولی با بسته شدن چشمام و سر خوردن دستم دیگه چیزی نفهمیدم....
شوگا:
به ماشین تیکه دادم و منتظر شدم تا بیاد بیرون نگاهی به ساعت مچی داخل دستم کردم ساعت 8:36 دقیقه بود الان حدود شش دقیقست منتظرم تا بیاد نکنه داره خودشو لوس میکنه گوشه لبم لبخندی کوچیکی جا خوش کرد و از پله ها رفتم بالا با زدن زنگ آرایشگاه منتظر شدم تا کاترین جواب بده .
_ بله.
شوگا: کاترین منم شوگا به لونا بگو بیاد منتظرشم.
_چی لونا که ده دقیقه پیش رفت
با تعجب گفتم
شوگا: ده دقیقه پیش؟
_اره با یه ماشین مشکی تا...
دیگه منتظر نموندم تا جمله کاترین کامل س
شه و زود رفتم سمت ماشینم و سوارش شدم.با سرعت داشتم رانندگی میکردم برام مهم نبود تا چه بلایی سرم میاد الان مهم این بود تا ببینم لونا سالمه یا نه....بعد از پنج دقیقه رسیدم به باغی که مراسم عروسی داخلش بود از ماشین پیاده شدم و با دیدن جای خالی عروس و دوماد ته دلم خالی شد با پریشانی رفتم سمت تهیونگ.
شوگا:ته از لونا خبری نداری؟.
تک خنده کرد و گفت.
ته:زن توعه من باید ازش خبر داشته باشم
چنگی زدم به موهام و بهش غریدم.
شوگا:لونا گمشده
با تعجب گیلاسی توی دستشو گذاشت روی میز
ته:یعنی چی؟
شوگا:خود منم نمیدونم بهتره تا کسی متوجه نشده بریم دنبالش بگردیم.
خواستم برگردم که بازومو گرفت
ته:تو این شهر بزرگ کجا میخوای دنبالش بگردی؟.
نمیدونستم فقط کلافه بودم اگه لونارو از دست میدادم چی محکم دست تهیونگ که دور بازوم بود رو پس زدم و به سمت ماشین رفتم
لونا:
با حس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم سرم و بدنم عجیب درد میکرد با گیجی نشینم سر جام مکانی که داخلش بودم برام نا آشنا بود بعد از چند دقیقه تجزیه و تحلیل مغذم همه چیز مثل به فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد شد عروسیم،منتظر شدنم دم ارایشگاه،اومدن مرده غریبه و در آخر بی هوش شدنم.
جیمین:عاااا میشه به کسی چیزی نگی.
شونه بالا انداختم
لونا: نمیدونم ولی جای این کارا داخل اتاقه نه زیر پله ها.
سرشو تند تکون داد
جیمین:باش دفعه بعد داخل اتاق انجامش میدم.
به نشونه تاسف سری براش تکون داد که با صدای شوگا چرخیدم سمتش.
شوگا:آماده ای بریم؟.
با بی میلی سرمو تکون دادم و دنبالش راه افتادم.........
روزا مثل برق باد میگذشت و امروز عروسی منو شوگا بود هم خوشحال بودم هم ناراحت،خوشحال بخاطر اینکه زن شوگا میشدم و ناراحت بخاطر این که میترسیدم بعد از چند وقت زندگی مشترکمون ازم جدا شه.نفسی عمیقی کشیدم و منتظر شوگا بودم با اومدن ماشین مشکی لبخندی زدم و دامن پوفی لباس عروسمو با دستم گرفت تا یه وقت زیر پام نره..در رانده باز شد و شخص ناشناسی از ماشین پیاده شد با تعجب به مردی که الان روبه روم وایساده بودم نگاه کردم.
_خانم لونا آقای مین بهم گفتم تا شمارو همراهی کنم.
لونا:چرا خود شوگا نیومد.
_ایشون کار داشتن.
سرمو تکون دادم و که در غقبو برام باز کرد نشستم داخل ماشین و دروبست ،حس خوبی نداشتم احساس میکردم الاناست که به اتفاق بد بیوفته،باسوار شدن پسره به تمام افکارای منفیم خاتمه دادم....بعد از نیم ساعت رانندگی تازه داشتم احساس میکردم که اشتباه میره دروغ چرا ترسیده بودم تمام جرعتمو جمع کردم و گفتم.
لونا: فک کنم دارین اشتباهی میرین!.
از اینه ماشین نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت با این کاراش باعث شد ترسم بیشتر بشه بعد از یه دقیقه ایستاد ،تعجب کردم
لونا:چرا ایسادی؟
چیزی نگفت نم اشکو میتونستم گوشه چشمم حس کنم.از ماشین پیداه شده تمام تنم میلرزید نکنه منو دزدیده تند سرمو به چپ و راست تکون دادم ،از پشت شیشه بهش نگاه کردم که با تلفن درحال حرف زدن با کسی بود اگه این دزده منم باید فرار میکردم آروم درو باز کردم و از ماشین پیداه شدم پف دامن عروس دویدن رو برام سخت میکرد پس بهتر بود برم یجا قایم شم و بعد فرار کنم به دور برم نگاه کردم با دیدن بوته های بلند لبخندی زدم خواستم اولین قدم رو بزامر که با گذاشتن چیزی روی دهنم چشمام گرد شد دستمو گذاشتم روی دست اون شخص تا دستشو بردارم ولی با حس بوی چیزی که با نفس کشیدنم وارد دماغم میشد چشمام داشت کم کم تار میشد لعنتی داشت بیهوشم میکرد ،سرم به شدت درد گرفته بود نمیدونستم اون مایع چیه ولی هر چی بود داشت کاری میکرد تا چشمام بسته شه کمی جون برام مونده بود تمام انرژیمو داخل دستم جمع کردم تا دستشو پس بزنم ولی با بسته شدن چشمام و سر خوردن دستم دیگه چیزی نفهمیدم....
شوگا:
به ماشین تیکه دادم و منتظر شدم تا بیاد بیرون نگاهی به ساعت مچی داخل دستم کردم ساعت 8:36 دقیقه بود الان حدود شش دقیقست منتظرم تا بیاد نکنه داره خودشو لوس میکنه گوشه لبم لبخندی کوچیکی جا خوش کرد و از پله ها رفتم بالا با زدن زنگ آرایشگاه منتظر شدم تا کاترین جواب بده .
_ بله.
شوگا: کاترین منم شوگا به لونا بگو بیاد منتظرشم.
_چی لونا که ده دقیقه پیش رفت
با تعجب گفتم
شوگا: ده دقیقه پیش؟
_اره با یه ماشین مشکی تا...
دیگه منتظر نموندم تا جمله کاترین کامل س
شه و زود رفتم سمت ماشینم و سوارش شدم.با سرعت داشتم رانندگی میکردم برام مهم نبود تا چه بلایی سرم میاد الان مهم این بود تا ببینم لونا سالمه یا نه....بعد از پنج دقیقه رسیدم به باغی که مراسم عروسی داخلش بود از ماشین پیاده شدم و با دیدن جای خالی عروس و دوماد ته دلم خالی شد با پریشانی رفتم سمت تهیونگ.
شوگا:ته از لونا خبری نداری؟.
تک خنده کرد و گفت.
ته:زن توعه من باید ازش خبر داشته باشم
چنگی زدم به موهام و بهش غریدم.
شوگا:لونا گمشده
با تعجب گیلاسی توی دستشو گذاشت روی میز
ته:یعنی چی؟
شوگا:خود منم نمیدونم بهتره تا کسی متوجه نشده بریم دنبالش بگردیم.
خواستم برگردم که بازومو گرفت
ته:تو این شهر بزرگ کجا میخوای دنبالش بگردی؟.
نمیدونستم فقط کلافه بودم اگه لونارو از دست میدادم چی محکم دست تهیونگ که دور بازوم بود رو پس زدم و به سمت ماشین رفتم
لونا:
با حس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم سرم و بدنم عجیب درد میکرد با گیجی نشینم سر جام مکانی که داخلش بودم برام نا آشنا بود بعد از چند دقیقه تجزیه و تحلیل مغذم همه چیز مثل به فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد شد عروسیم،منتظر شدنم دم ارایشگاه،اومدن مرده غریبه و در آخر بی هوش شدنم.
۱۳.۱k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.