فیک ٧

ته :هی هی دختر آروم باش بیا بریم باهم حرف می‌زنیم
رونا:کوک به خدا میکشمت خودت می‌دونی چهسگی هستم

بنده
رونا و ته رفتن داخل خونه ته دسته رونا رو گرفت و بردش اتاقه خودش
رونا رو نشوند روی تخت و شروع کرد به حرف زدن
ته:نگاه رونا شما دیگه از هم جدا شدین الان برای هم یه غریبه حساب میشین حرکاتای که زدی بعد باید از کوک معذرت خواهی کنی فهمیدی .....هعی از دست بچه‌های این دوره زمونه
(یه نخ برداشت گذاشتم روی لبش دست کرد تو جیبش دنباله فندک میگشت پیداش نکرد

ویو رونا
دیدم ته دنباله فندک میگشت پیداش نکرد خودمم دلم سیگار میخواست فندکمو داراوردم گرفتم جلوش
رونا:بیا
ته:مگه سیگار میکشی که فندک داری (مشکوک
رونا :اره اما برادرت سیگاره بنده رو انداخت بیرون
ته:خوب کاری کرده از این به بعد حق کشیدنه سیگار رو نداری
رونا:چی من نمیتونم
رونا:من رفتم ایشششششش
از اتاق خارج شدم رفتم پایین دیدم کوک یخ گذاشت روی گردنش دیدم داره نگام می‌کنه بهش گفتم
چی نگاه داره ؟؟؟
از ترسش هیچی نگفت رفتم داخل آشپزخانه یک لیوان آب خوردم اومدم بیرون از پله ها رفتم
بالا و به اتاقم رفتم
دره رو باز کردم پریدم روی تخت عجیب شبی بود
همینطوری که داشتم فکر میکردم چشمام گرم خواب شد