فیک کوک، پارت۲۵
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۲۵
از بغلش اومدم پایین
+پس میای دیگه...
آروم خندید
_هنوز منصرف نشدی...
صورتش بالا گرفت و از پایین بهم نگاه کرد
قیافه خودشیفته و مغرور به خودش گرفت
_اصلا علاقه ای ندارم بیام...اما دکتر مخصوصم اینطوری تشخیص داده به هر حال شما باید از خداتونم باشه که من میخوام بیام پیشت
آروم یقهاش رو گرفتم و کشیدم
+بیام پایین بابا گردنم درد گرفت
و هردومون خنديدیم
_
کلید رو تو در چرخوندم
+ببخشید خونم یهذره کوچیکه...
وارد شد
نگاهی به دور و اطراف انداخت
و نفس عمیقی کشید
_ هوممم بالاخره خونه....چقدر دلم تنگ شده بود، دیگه از فضای تیمارستان خسته شده بودم...ممنونم ازت ا.ت
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم که داشت میرفت سمت اتاق تا لباساش رو عوض کنه...
که یهو ایستاد و برگشت طرف من
_ا.ت تو بلدی غذا درست کنی...غذای خونگی*کنجکاوانه*
خندیدم ، از اينکه انقدر بی مقدمه سوال پرسید
+چطور؟
متقابلا لبخند تحویلم داد
_ هیچی همینطوری...
*کوک*
اول نمیخواستم قبول کنم....اما خوشحال بودم که بالاخره از اون وضعیت خلاص شده بودم و یکی پیدا شده بود که واقعا بهم گوش میکرد
بعد از اون همه اتفاق که افتاد از اولین باری که ا.ت رو دیدم تا الان، تو هیچ شرایطی ترکم نکرده بود، با اینکه من رفتارم باهاش خوب نبود
این دختر فوق العادهاس
قیافه ی معمولی و ساده ای داشت اما قلبش متفاوت و خاص بود
وقتی وارد خونش شدیم تعجب کرده بودم اما سعی کردم نشون ندم
اون واقعا اینجا زندگی میکرد...یه دختر تنها تو یکی از خلوت ترین خیابون های سئول یه خونه ی کوچیک داشت...با این حال واقعا خیلی قوی بود که تا الان دووم اورده بود و تونسته بود دکتر بشه...
اما مهم نبود چون الان پیش من بود و من نمیزارم آسیبی بهش برسه
با کوچیکیش اما خونش حس زندگی میداد چیزی که من شش سال بود که تجربهاش نکرده بودم...
تنها چیزی که الان دلم میخواست غذای خونگی بود
یعنی بلده؟
#فیککوک
#پارت۲۵
از بغلش اومدم پایین
+پس میای دیگه...
آروم خندید
_هنوز منصرف نشدی...
صورتش بالا گرفت و از پایین بهم نگاه کرد
قیافه خودشیفته و مغرور به خودش گرفت
_اصلا علاقه ای ندارم بیام...اما دکتر مخصوصم اینطوری تشخیص داده به هر حال شما باید از خداتونم باشه که من میخوام بیام پیشت
آروم یقهاش رو گرفتم و کشیدم
+بیام پایین بابا گردنم درد گرفت
و هردومون خنديدیم
_
کلید رو تو در چرخوندم
+ببخشید خونم یهذره کوچیکه...
وارد شد
نگاهی به دور و اطراف انداخت
و نفس عمیقی کشید
_ هوممم بالاخره خونه....چقدر دلم تنگ شده بود، دیگه از فضای تیمارستان خسته شده بودم...ممنونم ازت ا.ت
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم که داشت میرفت سمت اتاق تا لباساش رو عوض کنه...
که یهو ایستاد و برگشت طرف من
_ا.ت تو بلدی غذا درست کنی...غذای خونگی*کنجکاوانه*
خندیدم ، از اينکه انقدر بی مقدمه سوال پرسید
+چطور؟
متقابلا لبخند تحویلم داد
_ هیچی همینطوری...
*کوک*
اول نمیخواستم قبول کنم....اما خوشحال بودم که بالاخره از اون وضعیت خلاص شده بودم و یکی پیدا شده بود که واقعا بهم گوش میکرد
بعد از اون همه اتفاق که افتاد از اولین باری که ا.ت رو دیدم تا الان، تو هیچ شرایطی ترکم نکرده بود، با اینکه من رفتارم باهاش خوب نبود
این دختر فوق العادهاس
قیافه ی معمولی و ساده ای داشت اما قلبش متفاوت و خاص بود
وقتی وارد خونش شدیم تعجب کرده بودم اما سعی کردم نشون ندم
اون واقعا اینجا زندگی میکرد...یه دختر تنها تو یکی از خلوت ترین خیابون های سئول یه خونه ی کوچیک داشت...با این حال واقعا خیلی قوی بود که تا الان دووم اورده بود و تونسته بود دکتر بشه...
اما مهم نبود چون الان پیش من بود و من نمیزارم آسیبی بهش برسه
با کوچیکیش اما خونش حس زندگی میداد چیزی که من شش سال بود که تجربهاش نکرده بودم...
تنها چیزی که الان دلم میخواست غذای خونگی بود
یعنی بلده؟
۴.۲k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.