ان من دیگر p48
لوسی
بعد از یه روز سخت توی اتاقم مشغول استراحت بودم.کتابی رو که از رزالیند گرفته بودم رو ورق میزدم. چشمم خورد به یه حشره. لعنتی! از حشره ها متنفرم. دستم رو تکون دادم تا پرواز کنه بره ولی نرفت. کتابو سمتش پرت کردم . جا خالی داد باز سر جاش ایستاد. با اینکه میدونستم دهنش قابل دیدن نیست ولی مطمئن بودم داره بهم دهن کجی میکنه.حشره لعنتی !
برای بار دوم کتاب رو سمتش پرت کردم که کتاب از پنجره پرت شد پایین .بلافاصله صدای اشنایی شنیدم.
ریموس-لوسی کتاب ها برای خوندن هستن نه پرت کردن.
خودش بود. ریموس ! سرم رو از پنجره بیرون بردم. ریموس و اسنیپ رو دیدم که دارن وارد قلعه میشن . اسنیپ بدعنق تر از همیشه به نظر میرسید. ریموس هم کمی نا مرتب شده بود. بیخیال اون موجود مزاحم شدم و با سرعت خودم رو به در ورودی رسوندم. با دیدن ریموس و اسنیپ عین بچه ها ذوق کردم. سمت ریموس رفتم و بی هیچ حرفی محکم بغلش کردم. ریموس هم متقابلا خنده ارومی تحویلم داد.
ریموس-دلم برات تنگ شده بود پرفسور ون هلسینگ!
-منم همین طور لوپین. خدا میدونه اگه بلایی سرت میومد خودم میکشتمت.
ریموس سعی در پنهان کردن قهقه اش نداشت . همون طور که میخندید از من جدا شد. حالا با دقت به پرفسور اسنیپ نگاه کردم. خستگی از چهرش میبارید . بر خلاف ریموس که خودشو سر زنده و شاد نشون میداد ، سعی در پنهان کردن خستگیش نمیکرد. میتونم به جرات بگم دلم براش خیلی تنگ شده بود . به اندازه ریموس. شایدم کمی بیشتر ! وقتو تلف نکردم و خودمو انداخت تو بغلش .برخلاف اخلاقش، بغلش خیلی گرم بود. نگاه مهربونی بهش انداختم که با دیدن چشم غره وحشتناکش پشیمون شدم و سریع از بغلش اومدم بیرون.
سوروس-دستت رو از دور کمرم بردار. همین الان!
-ب..بخشید پرفسور. من... من فقط یکم هیجان زده شدم... فقط خواستم تشکر کنم. بابت همه چیز.
اسنیپ چیزی نگفت و چند قدمی از من دور شد. یکدفعه ایستاد و نگاه کوتاهی بهم انداخت.
سوروس-فقط یه نفرو میشناختم که مثل تو این طور ناشیانه بقیه رو بغل میکرد.
-ک..کی پرفسور؟
سوروس نگاهشو بر گردوند و به جلوش خیره شد زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نشنیدم.
سوروس-ماتیلدا !
اسنیپ مهلت جواب دادن بهم نداد و با سرعت دور شد و منو با یه دنیا سوال تنها گذاشت. شاید جرات کرده باشم که بغلش کنم ولی مطمئنا هرگز جرات نمیکنم راجب چیزی که زمزمه کرد بپرسم.
بعد از یه روز سخت توی اتاقم مشغول استراحت بودم.کتابی رو که از رزالیند گرفته بودم رو ورق میزدم. چشمم خورد به یه حشره. لعنتی! از حشره ها متنفرم. دستم رو تکون دادم تا پرواز کنه بره ولی نرفت. کتابو سمتش پرت کردم . جا خالی داد باز سر جاش ایستاد. با اینکه میدونستم دهنش قابل دیدن نیست ولی مطمئن بودم داره بهم دهن کجی میکنه.حشره لعنتی !
برای بار دوم کتاب رو سمتش پرت کردم که کتاب از پنجره پرت شد پایین .بلافاصله صدای اشنایی شنیدم.
ریموس-لوسی کتاب ها برای خوندن هستن نه پرت کردن.
خودش بود. ریموس ! سرم رو از پنجره بیرون بردم. ریموس و اسنیپ رو دیدم که دارن وارد قلعه میشن . اسنیپ بدعنق تر از همیشه به نظر میرسید. ریموس هم کمی نا مرتب شده بود. بیخیال اون موجود مزاحم شدم و با سرعت خودم رو به در ورودی رسوندم. با دیدن ریموس و اسنیپ عین بچه ها ذوق کردم. سمت ریموس رفتم و بی هیچ حرفی محکم بغلش کردم. ریموس هم متقابلا خنده ارومی تحویلم داد.
ریموس-دلم برات تنگ شده بود پرفسور ون هلسینگ!
-منم همین طور لوپین. خدا میدونه اگه بلایی سرت میومد خودم میکشتمت.
ریموس سعی در پنهان کردن قهقه اش نداشت . همون طور که میخندید از من جدا شد. حالا با دقت به پرفسور اسنیپ نگاه کردم. خستگی از چهرش میبارید . بر خلاف ریموس که خودشو سر زنده و شاد نشون میداد ، سعی در پنهان کردن خستگیش نمیکرد. میتونم به جرات بگم دلم براش خیلی تنگ شده بود . به اندازه ریموس. شایدم کمی بیشتر ! وقتو تلف نکردم و خودمو انداخت تو بغلش .برخلاف اخلاقش، بغلش خیلی گرم بود. نگاه مهربونی بهش انداختم که با دیدن چشم غره وحشتناکش پشیمون شدم و سریع از بغلش اومدم بیرون.
سوروس-دستت رو از دور کمرم بردار. همین الان!
-ب..بخشید پرفسور. من... من فقط یکم هیجان زده شدم... فقط خواستم تشکر کنم. بابت همه چیز.
اسنیپ چیزی نگفت و چند قدمی از من دور شد. یکدفعه ایستاد و نگاه کوتاهی بهم انداخت.
سوروس-فقط یه نفرو میشناختم که مثل تو این طور ناشیانه بقیه رو بغل میکرد.
-ک..کی پرفسور؟
سوروس نگاهشو بر گردوند و به جلوش خیره شد زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نشنیدم.
سوروس-ماتیلدا !
اسنیپ مهلت جواب دادن بهم نداد و با سرعت دور شد و منو با یه دنیا سوال تنها گذاشت. شاید جرات کرده باشم که بغلش کنم ولی مطمئنا هرگز جرات نمیکنم راجب چیزی که زمزمه کرد بپرسم.
۵.۳k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.