pawn/ پارت ۱۲
یک هفته بعد...
از زبان یوجین:
تهیونگ یه هفته خونه موند... سعی میکردیم کاری کنیم که روحیه خوبی داشته باشه... ولی اون واقعا بی حوصله بود و به هیچ چیزی اشتیاق نداشت... مشکل اصلی تهیونگ بیماریش نبود... ناامیدیش بود که میتونست از پا درش بیاره...
بعد از این چند روز که طی شد تهیونگ گفت که میخواد بره توی هوای آزاد و طبیعت تا یکم نفس بکشه... آبا هم سریع قبول کرد... چون نمیخواست ذره ای باعث عصبانیت یا ناراحتی تهیونگ بشه...
از زبان تهیونگ:
داشتم چند تا لباس و وسیله های ضروری برمیداشتم... اوما اومد توی اتاق... توی چارچوب در ایستاد و بهم نگاه کرد... پرسیدم: چرا اینطوری نگام میکنی اوما؟
-دلم نمیخواد ازم دور باشی... حالا بازم جلو چشمم نیستی
تهیونگ: اینطور نیست اوما... جای دوری نمیرم که... یه روز در میون برمیگردم بعد دوباره میرم
-اینطوری خوبه...
وسایلامو برداشتم و رفتم پایین... آبا رفته بود شرکت... خونه نبود...
سویول گفت : تهیونگا... بیا من برسونمت
تهیونگ: نیاز نیست... با راننده میرم
سویول: من هستم... میخوام خودم برسونمت
تهیونگ: باشه... ممنونم هیونگ...
یوجین از اتاقش بیرون اومد... باهام خداحافظی کرد و گفت: من میام پیشت گهگاهی
تهیونگ: باشه چاگیا....
بلاخره با سویول راه افتادیم و رفتیم... مسافت زیادی نبود تا اونجا... ویلا کنار دریا بود... البته اول باید از تو جنگل رد میشدیم... بعدش منتهی میشد به ساحل... همزمان جنگل و دریا رو باهم داشتم... این چیزی بود که این ویلا رو متمایز میکرد...
سویول که منو رسوند سریع دور زد که برگرده... گفت: تهیونگا... موتور من همینجاس... ازش استفاده کن
تهیونگ: اکی... ممنونم...
و رفت...
از زبان مینهو:
توی چند سال اخیر شرکتمون با مشکل جدی مواجه شده بود... در معرض ورشکستگی بودیم... سعی میکردم راهی پیدا کنم تا مشکلم رو حل کنم... ولی وضعیت بدتر از چیزی بود که فکرشو میکردم...برای همین قبل از اینکه تمام سرمایم به فنا بره تصمیم به انحلال شرکت گرفتم... اینجا هیچ شانسی برای ادامه دادن نداشتم... اما همین سرمایه ای که برام مونده بود و توی آمریکا ارزش فراوونی نداشت... توی سئول پول زیادی محسوب میشد... اونجا میتونستم دوباره شروع کنم و اشتباهاتمو جبران کنم... به علاوه دیگه در مورد ا/ت هم نگران نیستم... چون مدت زیادی گذشته و دیگه با خانواده ی کیم هیچ سنخیتی نداریم... بنابراین باید برگردیم سئول... قبل اینکه به کلی نابود بشیم...
از زبان چانیول:
من سال گذشته ازدواج کردم... همسرم اهل نیویورک بود... توی لاس وگاس آشنا شدیم چون دانشجو بود و بعد با هم ازدواج کردیم... من و کارولین قرار نبود همراه خانوادم به کره بریم... یه سری کار داشتیم که اول باید اونا رو درست میکردیم بعد میرفتیم... بخصوص اینکه کارولین ترم آخر دانشگاه بود و باید درسشو تموم میکرد...
از زبان ا/ت:
داریم برمیگردیم سئول... حتی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت... چون نمیدونم بازم قراره با چی مواجه بشم... آبا چنان از لحاظ مالی تحت فشار قرار گرفته که یادش نمونده دوباره شروع کنه به من تذکر بده که چجوری رفتار کنم... شایدم همیشه تنها چیزی که براش مهمه وضعیت خودشه... به هر حال...
ما داریم برمیگردیم...
شش روز بعد...
از زبان دوهی:
ما تازه برگشتیم به سئول... همون خونه ی قبلی... از دیروز مشغول مرتب کردن و تمیز کردن خونه هستیم... این خونه خیلی بزرگه... تنهایی از پسش برنمیومدم... برای همین مجبور بودیم دوباره خدمتکار استخدام کنیم... ولی فقط یه نفر... چون فعلا از پس مخارج برنمیایم... حالا باید منم کار کنم... تا بتونیم دوباره مثل قبل بشیم...چانیول که فعلا آمریکاس... مینهو هم خیلی سریع سرگرم کارای خودش شد... ا/ت اما... بلاتکلیف بود... از وقتی فارغ التحصیل شد سراغ هیچ کاری نرفت... هرچقد بهش میگفتیم برو دنبال کار مورد علاقت بهانه میگرفت... لجبازی میکرد و میگفت: تا وقتی یه خانواده ثروتمند دارم احتیاجی به کار نیست!!... گرچه من میدونم که ا/ت چنین تفکرات سطحی ای نداره ولی تنها قصدش سرپیچی از حرفای ما بود...
مشغول کار بودم که دیدم ا/ت از پله ها پایین اومد... گفتم: ا/ت داری میری بیرون توی این وضعیت خونه؟
ا/ت: آره
دوهی: دخترم قصد نداری یکم کمک کنی؟ ببین اینجا رو چجوریه
ا/ت: خب به من چه... خدمتکار هست دیگه...
از حرفش عصبانی شدم... ولی چه فایده که فقط خون خودمو کثیف میکنم... با صدای بلند گفتم: ا/تتتتت ازت نمیپرسم کجا میری چون نمیخوام بازم بهم دروغ بگی یا با بی اعتنایی از کنارم رد بشی... فقط هرجا میری قبل از اینکه مینهو بیاد خونه برگرد!!...
ا/ت پشت چشمشو نازک کرد و سری تکون داد... و بعدشم رفت...
از زبان یوجین:
تهیونگ یه هفته خونه موند... سعی میکردیم کاری کنیم که روحیه خوبی داشته باشه... ولی اون واقعا بی حوصله بود و به هیچ چیزی اشتیاق نداشت... مشکل اصلی تهیونگ بیماریش نبود... ناامیدیش بود که میتونست از پا درش بیاره...
بعد از این چند روز که طی شد تهیونگ گفت که میخواد بره توی هوای آزاد و طبیعت تا یکم نفس بکشه... آبا هم سریع قبول کرد... چون نمیخواست ذره ای باعث عصبانیت یا ناراحتی تهیونگ بشه...
از زبان تهیونگ:
داشتم چند تا لباس و وسیله های ضروری برمیداشتم... اوما اومد توی اتاق... توی چارچوب در ایستاد و بهم نگاه کرد... پرسیدم: چرا اینطوری نگام میکنی اوما؟
-دلم نمیخواد ازم دور باشی... حالا بازم جلو چشمم نیستی
تهیونگ: اینطور نیست اوما... جای دوری نمیرم که... یه روز در میون برمیگردم بعد دوباره میرم
-اینطوری خوبه...
وسایلامو برداشتم و رفتم پایین... آبا رفته بود شرکت... خونه نبود...
سویول گفت : تهیونگا... بیا من برسونمت
تهیونگ: نیاز نیست... با راننده میرم
سویول: من هستم... میخوام خودم برسونمت
تهیونگ: باشه... ممنونم هیونگ...
یوجین از اتاقش بیرون اومد... باهام خداحافظی کرد و گفت: من میام پیشت گهگاهی
تهیونگ: باشه چاگیا....
بلاخره با سویول راه افتادیم و رفتیم... مسافت زیادی نبود تا اونجا... ویلا کنار دریا بود... البته اول باید از تو جنگل رد میشدیم... بعدش منتهی میشد به ساحل... همزمان جنگل و دریا رو باهم داشتم... این چیزی بود که این ویلا رو متمایز میکرد...
سویول که منو رسوند سریع دور زد که برگرده... گفت: تهیونگا... موتور من همینجاس... ازش استفاده کن
تهیونگ: اکی... ممنونم...
و رفت...
از زبان مینهو:
توی چند سال اخیر شرکتمون با مشکل جدی مواجه شده بود... در معرض ورشکستگی بودیم... سعی میکردم راهی پیدا کنم تا مشکلم رو حل کنم... ولی وضعیت بدتر از چیزی بود که فکرشو میکردم...برای همین قبل از اینکه تمام سرمایم به فنا بره تصمیم به انحلال شرکت گرفتم... اینجا هیچ شانسی برای ادامه دادن نداشتم... اما همین سرمایه ای که برام مونده بود و توی آمریکا ارزش فراوونی نداشت... توی سئول پول زیادی محسوب میشد... اونجا میتونستم دوباره شروع کنم و اشتباهاتمو جبران کنم... به علاوه دیگه در مورد ا/ت هم نگران نیستم... چون مدت زیادی گذشته و دیگه با خانواده ی کیم هیچ سنخیتی نداریم... بنابراین باید برگردیم سئول... قبل اینکه به کلی نابود بشیم...
از زبان چانیول:
من سال گذشته ازدواج کردم... همسرم اهل نیویورک بود... توی لاس وگاس آشنا شدیم چون دانشجو بود و بعد با هم ازدواج کردیم... من و کارولین قرار نبود همراه خانوادم به کره بریم... یه سری کار داشتیم که اول باید اونا رو درست میکردیم بعد میرفتیم... بخصوص اینکه کارولین ترم آخر دانشگاه بود و باید درسشو تموم میکرد...
از زبان ا/ت:
داریم برمیگردیم سئول... حتی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت... چون نمیدونم بازم قراره با چی مواجه بشم... آبا چنان از لحاظ مالی تحت فشار قرار گرفته که یادش نمونده دوباره شروع کنه به من تذکر بده که چجوری رفتار کنم... شایدم همیشه تنها چیزی که براش مهمه وضعیت خودشه... به هر حال...
ما داریم برمیگردیم...
شش روز بعد...
از زبان دوهی:
ما تازه برگشتیم به سئول... همون خونه ی قبلی... از دیروز مشغول مرتب کردن و تمیز کردن خونه هستیم... این خونه خیلی بزرگه... تنهایی از پسش برنمیومدم... برای همین مجبور بودیم دوباره خدمتکار استخدام کنیم... ولی فقط یه نفر... چون فعلا از پس مخارج برنمیایم... حالا باید منم کار کنم... تا بتونیم دوباره مثل قبل بشیم...چانیول که فعلا آمریکاس... مینهو هم خیلی سریع سرگرم کارای خودش شد... ا/ت اما... بلاتکلیف بود... از وقتی فارغ التحصیل شد سراغ هیچ کاری نرفت... هرچقد بهش میگفتیم برو دنبال کار مورد علاقت بهانه میگرفت... لجبازی میکرد و میگفت: تا وقتی یه خانواده ثروتمند دارم احتیاجی به کار نیست!!... گرچه من میدونم که ا/ت چنین تفکرات سطحی ای نداره ولی تنها قصدش سرپیچی از حرفای ما بود...
مشغول کار بودم که دیدم ا/ت از پله ها پایین اومد... گفتم: ا/ت داری میری بیرون توی این وضعیت خونه؟
ا/ت: آره
دوهی: دخترم قصد نداری یکم کمک کنی؟ ببین اینجا رو چجوریه
ا/ت: خب به من چه... خدمتکار هست دیگه...
از حرفش عصبانی شدم... ولی چه فایده که فقط خون خودمو کثیف میکنم... با صدای بلند گفتم: ا/تتتتت ازت نمیپرسم کجا میری چون نمیخوام بازم بهم دروغ بگی یا با بی اعتنایی از کنارم رد بشی... فقط هرجا میری قبل از اینکه مینهو بیاد خونه برگرد!!...
ا/ت پشت چشمشو نازک کرد و سری تکون داد... و بعدشم رفت...
۱۷.۵k
۰۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.