پارت ۲۰
یک هفته بعد از زبان کوک:
امروز رفته بودم شرکت خیلی وقته به اونجا سر نزدم کلی کار دارم یونا هم مث همیشه تو خونه تنها بود کاش با خودم آورده بودمش تنهایی حوصلش سر میره داشتم کارامو میکردم که گوشیم زنگ خورد
+بله
٪ارباب سلام
+بگو کارتو
٪ارباب خانوم تو اتاقش نیس همه جا رو گشتم ولی نبود اتاقشون هم به هم ریختس
+چییییی(عصبی و داد)
٪ارباب به خدا ما حواسمون بهشون بود
+خفه شو اگه حواست بود که الان اینجوری نمیشد وایییی من از دست شما چیکار کنم هاااا
گوشی رو قطع کردم و بلند شدم و سریع سمت عمارت رفتم اینقدر عصبی بودم که همه نگهبا رو کشتم معلوم نبود کجا رفته واییی خدا
از زبان یونا:
تو اتاق نشسته بودم و که دیدم یهو پنجره اتاق شکست و چند نفر ریختن داخل منو به زور بردن بیرون همه جا رو به هم ریختم تا یکی بیاد کمکم کنه ولی کسی نبود به زور منو بردن تیمارستان مث اینکه دوباره اومدم به همین خراب شده اشکام شروع کرد به ریختن کاش جونکوک زود تر بیاد
منو بردن تیمارستان چند روز گذشت خبری ازکوک نشد هر روز یه جوری منو اذیت میکردن و شکنجم میدادن فهمیدم کار مامان بابامه بدنم سیاه و کبود بود یه جونور های وحشی که گوشت ادمو میخوردن مینداختن رو پاهام با شلاق مث سگ میزدنم و با کارد رو پاهام خط مینداختن کاش جونکوک زود تر بیاد.....
از زبان جونکوک:
الان چند روزی هست که از یونا هیچ خبری نیس معلوم نیس کجا رفته یعنی واقعا منو ول کرد و رفت اگه دستم بهش برسه که میدونم چیکارش کنم اینم مث بقیه هرزه بود من بهش اعتماد کردم (در حال گریه)
از زبان نویسنده(خودم)
کوک خبر نداشت که اون دختره بیچاره چقدر داره الان زجر میکشه و اون پرستارای عوضی چقدر اذیتش میکنن و هر روز یه جور اونو شکنجه میکنن که دیگه نایی برای جیغ زدن هم نداره.....
امروز رفته بودم شرکت خیلی وقته به اونجا سر نزدم کلی کار دارم یونا هم مث همیشه تو خونه تنها بود کاش با خودم آورده بودمش تنهایی حوصلش سر میره داشتم کارامو میکردم که گوشیم زنگ خورد
+بله
٪ارباب سلام
+بگو کارتو
٪ارباب خانوم تو اتاقش نیس همه جا رو گشتم ولی نبود اتاقشون هم به هم ریختس
+چییییی(عصبی و داد)
٪ارباب به خدا ما حواسمون بهشون بود
+خفه شو اگه حواست بود که الان اینجوری نمیشد وایییی من از دست شما چیکار کنم هاااا
گوشی رو قطع کردم و بلند شدم و سریع سمت عمارت رفتم اینقدر عصبی بودم که همه نگهبا رو کشتم معلوم نبود کجا رفته واییی خدا
از زبان یونا:
تو اتاق نشسته بودم و که دیدم یهو پنجره اتاق شکست و چند نفر ریختن داخل منو به زور بردن بیرون همه جا رو به هم ریختم تا یکی بیاد کمکم کنه ولی کسی نبود به زور منو بردن تیمارستان مث اینکه دوباره اومدم به همین خراب شده اشکام شروع کرد به ریختن کاش جونکوک زود تر بیاد
منو بردن تیمارستان چند روز گذشت خبری ازکوک نشد هر روز یه جوری منو اذیت میکردن و شکنجم میدادن فهمیدم کار مامان بابامه بدنم سیاه و کبود بود یه جونور های وحشی که گوشت ادمو میخوردن مینداختن رو پاهام با شلاق مث سگ میزدنم و با کارد رو پاهام خط مینداختن کاش جونکوک زود تر بیاد.....
از زبان جونکوک:
الان چند روزی هست که از یونا هیچ خبری نیس معلوم نیس کجا رفته یعنی واقعا منو ول کرد و رفت اگه دستم بهش برسه که میدونم چیکارش کنم اینم مث بقیه هرزه بود من بهش اعتماد کردم (در حال گریه)
از زبان نویسنده(خودم)
کوک خبر نداشت که اون دختره بیچاره چقدر داره الان زجر میکشه و اون پرستارای عوضی چقدر اذیتش میکنن و هر روز یه جور اونو شکنجه میکنن که دیگه نایی برای جیغ زدن هم نداره.....
۴۶.۲k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.