دختر خوانده ی هیولا پارت بیست و نهم

•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت بیست و نه•••

"آریانا ردریگو"
"دنیای رمان"
جلوی تلویزیون ولو شده بودم.. از غم تنها آرزوم مرگ بودو بس..! توی افسردگی عاشق هم شدم! چه عالی! گندش بزنن..!
ساعت دو صبح بود. فردا باید میرفتم مدرسه.. قرار بود با بچه ها بریم دوچرخه سواری.. و بهشون تمرین بدم.. حیف که دیگه الیزابتو نمیبینم... چند دقیقه ی دیگه قرصا اثر میکنه.. احتمالا یه هفته بعد مرگم شاید یه بنده خدایی در خونمو بزنه و بگه: ببخشید شما تو خونه تون خوک نگه میدارین که انقد بوی بد میاد؟؟
و بعد ببینه کسی نمیاد جلو درو شاید به پلیس خبر بده و شاید اونا هم بیان و شاید جنازه ی منو رو مبل جلو تلویزیون ببینن. شاید برام مراسم بگیرن.. البته فکر کنم. بقیه ی معلما بهم میگن که خوشگلم.. به خاطر موهای بلوند روشنم و چشمای آبیم که مثل آسمونه.. ولی خب.. آسمون بعضی وقتا هم ابریه...
حداقلش میرم بهشت... اینش خوبه.. ولی.. دلم برای الیزابت میسوزه.... به گفته ی خودش منو مثل مادرش دوست داره.. اون تنها دانش آموزی بود که از ته دلم عاشقش بودم.. دختری که توی درساش نمونه بود.
- اووه الیزابت.. امیدوارم در آینده پیشرفت کنی..!

اینم از سه پارت امروز که آپ کردم. امیدوارم دوست داشته باشین🙃❤