گس لایتر/ پارت ۳۰۳
***********
روز بعد....
از بیمارستان مرخص شده بودن...
توی خونه... دخترشو توی بغلش گرفته بود و بهش نگاه میکرد...
نابی: هنوز برای نوه م اسمی انتخاب نکردی
یون ها: اگر بخوای من چن تا اسم خوب توی ذهنم دارم که بهت میگم
جیمین: اوه... راس میگن بایول... نمیشه که دیر براش اسم بزاری... چی صداش کنیم این خشگل رو؟....
مکثی کرد.... دست کوچیک دخترشو توی دستش گرفت...
سرشو پایین انداخت...
بایول: راستش میخواستم اسم بزارم ولی دیدم نمیشه
یون ها: چرا؟
بایول: درسته دل خوشی از جونگکوک ندارم... ولی حقشه که درباره ی اسم دخترش نظر بده....
وقتی اسم جونگکوک رو از زبونش شنید
توی دلش خالی شد... حرفای خانوادش توی ذهنش مرور شد... تحمل جئون جونگکوک براش قطعا سخت بود و بدون شک زیاد اسمشو از دهن بایول میشنید... اما بایول رو اندازه ای دوست داشت که تحملش ممکن میشد...
نابی: منطقیه دخترم... باید بدونه... نمیشه بی خبر ازش اسمی بزاری....
حرفای نابی رو که قبلا بهش گفته بود مرور کرد...
بهش تذکر داده بود که بایول ممکنه نتونه جونگکوک رو فراموش کنه... اما هنوزم همه ی اون حرفا رو باور نمیکرد!....
درست همون لحظه ای بایول اسمش رو آورد احساس بدی بهش دست داد که دیگه نتونست خوشحال باشه... از روی صندلیش پاشد...
جیمین: من... فعلا باید برم
بایول: اما چرا؟ قرار بود بمونی
جیمین: نه عزیزم... کمی کار دارم... بهتره انجامشون بدم...
بیشتر اصرار نکرد و جیمین رفت...
************
بخاطر تماس بایول که میگفت باهاش کار مهمی داره به عمارت ایم رفت...
دعوا میکردن... ولی مثل قبل جدی و پر از غضب نبودن...
جونگکوک همچنان برای برگردوندن بایول مُصِر بود ولی بایول دل نمیداد...
اون فکر میکرد هنوزم داره تاوان اشتباهاتشو در حق بایول پس میده ولی خبر نداشت که بایول صرفا پایبند به قولی هستش که به جیمین داده...
قول داده بود ازدواج کنن... رها کردن جیمین به دور از انسانیت بود... نمیتونست توی چنین مرحله ای که از روزای سختش عبور کرده به جیمین پشت کنه و دوباره سمت جونگکوک برگرده... حتی اگر سالها طول میکشید که جونگکوک رو فراموش کنه بازم پای قولش به جیمین میموند و اجازه نمیداد اینو بفهمه!
جئون روبروی خانواده ی ایم ایستاد...
جونگکوک: چه کار مهمی با من داشتین؟
بایول: هنوز دخترمون اسم نداره... فک کردم توام باید باشی...
با لحن جدی و سردش گفت...
جونگکوک سرشو چرخوند و پرسید: پس جونگ هون کجاس؟ هنوز خواهرشو ندیده؟
یون ها: هنوز ندیده... اون خوابالو زیاد بیدار نیس....
به محض این بحث صدای خانوم جی وون شنیده شد که از پله ها پایین میومد و جونگ هون توی بغلش بود...
آوردش و از نگاه جونگکوک فهمید که اون میخود بغلش کنه...
در آغوش کشیدش و اول بوسیدش...
بعد دست نوازشی به صورتش کشید تا صورت خوابالودش کمی سرحال بشه...
به سمت بایول چرخید و جلو رفت...
جونگ هون میدید که یه بچه ی کوچیک تو بغل مادرشه...
دستشو دراز کرد و اعتراض کنان صدا زد:
-اومَ.... اووو....مَ...
جونگکوک طرف بایول رفت و نزدیکش نشست... خانواده ی چهار نفرشون توی این لحظه تکمیل بود.... ولی بنظر میومد جونگ هون احساس خطر کرده....
خواهر کوچولوشو سارقی تصور میکرد که مادرش رو برده...
جونگکوک آروم رو صورت بچه خم شد و آروم دم گوش جونگ هون گفت: حونگ هونااا... اون نی نی خواهرته! نمیخواد جاتو بگیره پسرم....
جونگ هون ناله ای که شبیه گریه باشه کرد ولی بایول یه دستشو روی سرش کشید...
بایول: اشکالی نداره پسر قشنگم... کم کم معنی خواهر داشتنو درک میکنی... اونموقع حتی خوشحال هم میشی از داشتنش!
جونگ هون: نی نی...
هر دو خندیدن و به هم نگاه کردن...
بایول: حالا اسمشو چی بزاریم؟
جونگکوک: تو نظری نداری؟
بایول: نه... اسم جونگ هون رو من گذاشتم... اسم دخترمونو تو بذار
جونگکوک: باشه...
مکثی نسبتا طولانی کرد...
نابی... جی وون و یون ها کنجکاو بودن که اسم بچه چی میشه... پس سراپا گوش بودن
جونگکوک: سول
بایول: سول؟
جونگکوک: بله... یعنی افسانه... میخوام دخترم افسانه ای بشه
بایول: جئون سول.... قشنگه!
روز بعد....
از بیمارستان مرخص شده بودن...
توی خونه... دخترشو توی بغلش گرفته بود و بهش نگاه میکرد...
نابی: هنوز برای نوه م اسمی انتخاب نکردی
یون ها: اگر بخوای من چن تا اسم خوب توی ذهنم دارم که بهت میگم
جیمین: اوه... راس میگن بایول... نمیشه که دیر براش اسم بزاری... چی صداش کنیم این خشگل رو؟....
مکثی کرد.... دست کوچیک دخترشو توی دستش گرفت...
سرشو پایین انداخت...
بایول: راستش میخواستم اسم بزارم ولی دیدم نمیشه
یون ها: چرا؟
بایول: درسته دل خوشی از جونگکوک ندارم... ولی حقشه که درباره ی اسم دخترش نظر بده....
وقتی اسم جونگکوک رو از زبونش شنید
توی دلش خالی شد... حرفای خانوادش توی ذهنش مرور شد... تحمل جئون جونگکوک براش قطعا سخت بود و بدون شک زیاد اسمشو از دهن بایول میشنید... اما بایول رو اندازه ای دوست داشت که تحملش ممکن میشد...
نابی: منطقیه دخترم... باید بدونه... نمیشه بی خبر ازش اسمی بزاری....
حرفای نابی رو که قبلا بهش گفته بود مرور کرد...
بهش تذکر داده بود که بایول ممکنه نتونه جونگکوک رو فراموش کنه... اما هنوزم همه ی اون حرفا رو باور نمیکرد!....
درست همون لحظه ای بایول اسمش رو آورد احساس بدی بهش دست داد که دیگه نتونست خوشحال باشه... از روی صندلیش پاشد...
جیمین: من... فعلا باید برم
بایول: اما چرا؟ قرار بود بمونی
جیمین: نه عزیزم... کمی کار دارم... بهتره انجامشون بدم...
بیشتر اصرار نکرد و جیمین رفت...
************
بخاطر تماس بایول که میگفت باهاش کار مهمی داره به عمارت ایم رفت...
دعوا میکردن... ولی مثل قبل جدی و پر از غضب نبودن...
جونگکوک همچنان برای برگردوندن بایول مُصِر بود ولی بایول دل نمیداد...
اون فکر میکرد هنوزم داره تاوان اشتباهاتشو در حق بایول پس میده ولی خبر نداشت که بایول صرفا پایبند به قولی هستش که به جیمین داده...
قول داده بود ازدواج کنن... رها کردن جیمین به دور از انسانیت بود... نمیتونست توی چنین مرحله ای که از روزای سختش عبور کرده به جیمین پشت کنه و دوباره سمت جونگکوک برگرده... حتی اگر سالها طول میکشید که جونگکوک رو فراموش کنه بازم پای قولش به جیمین میموند و اجازه نمیداد اینو بفهمه!
جئون روبروی خانواده ی ایم ایستاد...
جونگکوک: چه کار مهمی با من داشتین؟
بایول: هنوز دخترمون اسم نداره... فک کردم توام باید باشی...
با لحن جدی و سردش گفت...
جونگکوک سرشو چرخوند و پرسید: پس جونگ هون کجاس؟ هنوز خواهرشو ندیده؟
یون ها: هنوز ندیده... اون خوابالو زیاد بیدار نیس....
به محض این بحث صدای خانوم جی وون شنیده شد که از پله ها پایین میومد و جونگ هون توی بغلش بود...
آوردش و از نگاه جونگکوک فهمید که اون میخود بغلش کنه...
در آغوش کشیدش و اول بوسیدش...
بعد دست نوازشی به صورتش کشید تا صورت خوابالودش کمی سرحال بشه...
به سمت بایول چرخید و جلو رفت...
جونگ هون میدید که یه بچه ی کوچیک تو بغل مادرشه...
دستشو دراز کرد و اعتراض کنان صدا زد:
-اومَ.... اووو....مَ...
جونگکوک طرف بایول رفت و نزدیکش نشست... خانواده ی چهار نفرشون توی این لحظه تکمیل بود.... ولی بنظر میومد جونگ هون احساس خطر کرده....
خواهر کوچولوشو سارقی تصور میکرد که مادرش رو برده...
جونگکوک آروم رو صورت بچه خم شد و آروم دم گوش جونگ هون گفت: حونگ هونااا... اون نی نی خواهرته! نمیخواد جاتو بگیره پسرم....
جونگ هون ناله ای که شبیه گریه باشه کرد ولی بایول یه دستشو روی سرش کشید...
بایول: اشکالی نداره پسر قشنگم... کم کم معنی خواهر داشتنو درک میکنی... اونموقع حتی خوشحال هم میشی از داشتنش!
جونگ هون: نی نی...
هر دو خندیدن و به هم نگاه کردن...
بایول: حالا اسمشو چی بزاریم؟
جونگکوک: تو نظری نداری؟
بایول: نه... اسم جونگ هون رو من گذاشتم... اسم دخترمونو تو بذار
جونگکوک: باشه...
مکثی نسبتا طولانی کرد...
نابی... جی وون و یون ها کنجکاو بودن که اسم بچه چی میشه... پس سراپا گوش بودن
جونگکوک: سول
بایول: سول؟
جونگکوک: بله... یعنی افسانه... میخوام دخترم افسانه ای بشه
بایول: جئون سول.... قشنگه!
۴۲.۷k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.