فیک کوک🗝
pt21
این داستان ممنوع.
.
.
ویو کوک
(پرش زمانی به دانشگاه)
رسیدم دانشگاه و رفتم داخل ته اومد جلو و دستش رو انداخت دور گردنم
ته: تشریف آوردی
کوک:(نگاه اروم به ته و پوزخند شیرین)
بریم
راه افتادیم سمت کلاس A2 که مال درس های آزمایشگاهی بود
ته: راستی رابطه تو و ا.ت اوکیه ؟؟
کوک: هوم میدونی دیروز قرار گذاشته بودیم
ته: حدس میزدم
کوک: چطور
ته: چون کل مدرسه پر شده
کوک: چرا زودتر نگفتی
ته: چی؟
کوک: الان همه ریختن سرش
ته: کوک بدو
سریع با ته دویدیم تا یوقت بلایی سر ا.ت نیاد وقتی رسیدم دم در کلاس قبل از اینکه ا.ت دست روش بلند یا کاری کنه رفتم جلو تا گناهکار نشه با خودم گفتم باید همه بدونن که ما باهمی
.....
ویو ا.ت
با کوک رفتیم یجایی از دانشکده که خلوت باشه
ا.ت: کوک کجا میریم
کوک: صبر کن
آهان اینجا خلوته
ا.ت: چرا دنبال جای خلوتی
دستم رو کشید جلو و بین دیوار و کوک قرار گرفته بودم
کوک: دوست دارم
ا.ت: همین؟
کوک: کامل ترش کنم؟
ا.ت: اوهوم
اومد جلو و (اهم اهم😐 چیه لابد انتظار داری بنویسمش)(اونی که فکر میکنی نیست فقط یه تماس فیزیکی کوشولو موشولو داشتن)
(۴ مین بعد)
ا.ت: کوک
کوک: جان دلم
ا.ت: من باید برم کوک
کوک: نه فعلا همینجایی بعد با هم میریم
ا.ت: نه کوک متوجه نیستی میدونی چیه مشکل اینه که من من من نمیخوام با تو باشم (بغض)
بعد از اون حلش دادم و بدو بدو رفتم گلوله های اشک هام به زمین متحول میشدن و از دانشگاه خارج شدم به پدر زنگ زدم و گفتم بلیط هارو آماده کنه و ماشین بفرسته
*راوی*
شاید بپرسین چیشد که سرنوشت دخترک جلوی چشماش پر پر شد هیچوقت عشق رو به راحتی نمیشه بدست آورد موانعی همیشه هستند که مانع از هر کار میشوند برای این مرحله از زندگی دخترک پدر او مانعش شده بود
(فلش بک به ۳ روز پیش)
ب.ت: ا.ت این رابطه رو تموم کن
ا.ت: ولی من دوستش دارم پدر
ب.ت: عشق جواب و مسئله هرچیز نیست تو باید بزرگ بشی ا.ت
ا.ت: چرا چرا ازش دور باشم من عاشق جونگ کوکم و اونم منو دوست داره
ب.ت: اینو ببین ببینش (برگه ها و جوابا رو پرت میکنه جلوش)
ا.ت: تو تومار مغزی داری(بغض)
ب.ت: من وقت زیادی ندارم عشق جلوی تورو میگیره باید به عنوان وارث من آموزش ببینی ا.ت
ا.ت: پدر(میره بغلش و اشک هاش میریزه)
بخاطر تو قبولش میکنم پدر(توی بغلش آروم اشک میریزه)
(پایان فلش بک)
ماشین رسید و سوار شدم فقط اشک میریختم و اشک میریختم قرار بود برم ایتالیا و اونجا کارآموز یکی از شرکت هایی باشم که در آینده بدست من سپرده میشه من اینو نمیخواستم من دیوانه وار عاشق بودم ولی باید تحمل کنم از نو شروع کنم همین فقط همین کارو انجام میدم اشک هام رو پاک کردم و به خودم گفتم فراموشش میکنم
ماشین جلوی در عمارت نگه داشت پیاده شدم و رفتم عمارت انتظار داشتم که...
خوماری😉
پایان پارت21
شرط 8 لایک و کامنت
این داستان ممنوع.
.
.
ویو کوک
(پرش زمانی به دانشگاه)
رسیدم دانشگاه و رفتم داخل ته اومد جلو و دستش رو انداخت دور گردنم
ته: تشریف آوردی
کوک:(نگاه اروم به ته و پوزخند شیرین)
بریم
راه افتادیم سمت کلاس A2 که مال درس های آزمایشگاهی بود
ته: راستی رابطه تو و ا.ت اوکیه ؟؟
کوک: هوم میدونی دیروز قرار گذاشته بودیم
ته: حدس میزدم
کوک: چطور
ته: چون کل مدرسه پر شده
کوک: چرا زودتر نگفتی
ته: چی؟
کوک: الان همه ریختن سرش
ته: کوک بدو
سریع با ته دویدیم تا یوقت بلایی سر ا.ت نیاد وقتی رسیدم دم در کلاس قبل از اینکه ا.ت دست روش بلند یا کاری کنه رفتم جلو تا گناهکار نشه با خودم گفتم باید همه بدونن که ما باهمی
.....
ویو ا.ت
با کوک رفتیم یجایی از دانشکده که خلوت باشه
ا.ت: کوک کجا میریم
کوک: صبر کن
آهان اینجا خلوته
ا.ت: چرا دنبال جای خلوتی
دستم رو کشید جلو و بین دیوار و کوک قرار گرفته بودم
کوک: دوست دارم
ا.ت: همین؟
کوک: کامل ترش کنم؟
ا.ت: اوهوم
اومد جلو و (اهم اهم😐 چیه لابد انتظار داری بنویسمش)(اونی که فکر میکنی نیست فقط یه تماس فیزیکی کوشولو موشولو داشتن)
(۴ مین بعد)
ا.ت: کوک
کوک: جان دلم
ا.ت: من باید برم کوک
کوک: نه فعلا همینجایی بعد با هم میریم
ا.ت: نه کوک متوجه نیستی میدونی چیه مشکل اینه که من من من نمیخوام با تو باشم (بغض)
بعد از اون حلش دادم و بدو بدو رفتم گلوله های اشک هام به زمین متحول میشدن و از دانشگاه خارج شدم به پدر زنگ زدم و گفتم بلیط هارو آماده کنه و ماشین بفرسته
*راوی*
شاید بپرسین چیشد که سرنوشت دخترک جلوی چشماش پر پر شد هیچوقت عشق رو به راحتی نمیشه بدست آورد موانعی همیشه هستند که مانع از هر کار میشوند برای این مرحله از زندگی دخترک پدر او مانعش شده بود
(فلش بک به ۳ روز پیش)
ب.ت: ا.ت این رابطه رو تموم کن
ا.ت: ولی من دوستش دارم پدر
ب.ت: عشق جواب و مسئله هرچیز نیست تو باید بزرگ بشی ا.ت
ا.ت: چرا چرا ازش دور باشم من عاشق جونگ کوکم و اونم منو دوست داره
ب.ت: اینو ببین ببینش (برگه ها و جوابا رو پرت میکنه جلوش)
ا.ت: تو تومار مغزی داری(بغض)
ب.ت: من وقت زیادی ندارم عشق جلوی تورو میگیره باید به عنوان وارث من آموزش ببینی ا.ت
ا.ت: پدر(میره بغلش و اشک هاش میریزه)
بخاطر تو قبولش میکنم پدر(توی بغلش آروم اشک میریزه)
(پایان فلش بک)
ماشین رسید و سوار شدم فقط اشک میریختم و اشک میریختم قرار بود برم ایتالیا و اونجا کارآموز یکی از شرکت هایی باشم که در آینده بدست من سپرده میشه من اینو نمیخواستم من دیوانه وار عاشق بودم ولی باید تحمل کنم از نو شروع کنم همین فقط همین کارو انجام میدم اشک هام رو پاک کردم و به خودم گفتم فراموشش میکنم
ماشین جلوی در عمارت نگه داشت پیاده شدم و رفتم عمارت انتظار داشتم که...
خوماری😉
پایان پارت21
شرط 8 لایک و کامنت
۳.۱k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.